P23
/جونگکوک/
بعد شام کل شب رو تو تراس کنار ھم نشستیم و باھم تعریف کردیم. نزدیکای صبح بود و بچھ ھا کم کم خدافظی کردن و رفتن.
منو تھیونگ تو تراس وایسادیم و بھ پایین نگاه کردیم تھیونگ گفت +درحد یھ کولھ وسایلاتو جمع کن تا حرکت کنیم.
تھیونگ سمت اصطبل رفت و منم سمت اتاق حرکت کردم.
وسط اتاق دست بھ کمر وایسادم. چی باید برمیداشتم؟
سمت کمد تھیونگ رفتم دو لباس برای خودم و دو لباس برای تھ برداشتم.
ھمین کافی بود. ما خون اشام بودیم و چیزی نیاز نداشتیم.
البتھ این فکر من بود؛ کولھ رو رو دوشم انداختم و برای بار اخر بھ اتاق نگاھی انداختم. و نفسی کشیدم و از اتاق خارج شدم وارد حیاط شدم و دیدم تھیونگ و ماما لونا و ویکتور کنار یھ اسب دارن باھم حرف میزنن. یواش پشت دیوار قایم شدم و گوشامو باز کردم +ولی تھیونگ این حماقتھ!خودتم میدونی تھش جفتتون میمیرید +نھ ماما!ما فقط باید طلسمو بشکونیم....اولش مشورت میگیریم و چیزی نمیشھ...من مواظبم. ویکتور گفت +ولی اگھ دیدی غیر ممکنھ و جون جفتتون بھ خطر میوفتھ بیخیال شو و برگرد....شاید بتونیم دختره رو راضی کنیم. از پشت دیوار بیرون اومدم و سمتشون حرکت کردم. تقریبا خجالت میکشیدم کھ دارم باعث مرگ جفتمون میشم. ویکتور جلو اومد و سفت بغلم کرد.
کنار گوشم گفت +پسرجون.....میتونم ھالھ ی قوی دورتو حس کنم....چیزی تو وجودت داری کھ باعث میشھ زنده برگردید. نمیدونم امید الکی بود یا چی....اما کمی خوشحال شدم. مامالونا درحالی کھ اشک میریخت اول منو و بعد تھیونگ و بغل کرد +قول بدید زنده برمیگردید بچھ ھا. تھیونگ دستمو گرفت. +ما برمیگردیم ماما...... بعدش سوار اسب شدیم و تھیونگ جلو نشست. از قصر خارج شدیم و بھ وضوح لرزش بدنم و حس میکردم +کوک حالت خوبھ؟
+من خوبم. و بعد با پاش بھ پھلو اسب کوبید تا سریعتر از قصر خارج بشیم. کلاه شنلامون رو گذاشتیم تا بدنمون نسوزه.
سرمو بین کتفای تھیونگ گذاشتم و چشمام گرم خواب شد.
بعد شام کل شب رو تو تراس کنار ھم نشستیم و باھم تعریف کردیم. نزدیکای صبح بود و بچھ ھا کم کم خدافظی کردن و رفتن.
منو تھیونگ تو تراس وایسادیم و بھ پایین نگاه کردیم تھیونگ گفت +درحد یھ کولھ وسایلاتو جمع کن تا حرکت کنیم.
تھیونگ سمت اصطبل رفت و منم سمت اتاق حرکت کردم.
وسط اتاق دست بھ کمر وایسادم. چی باید برمیداشتم؟
سمت کمد تھیونگ رفتم دو لباس برای خودم و دو لباس برای تھ برداشتم.
ھمین کافی بود. ما خون اشام بودیم و چیزی نیاز نداشتیم.
البتھ این فکر من بود؛ کولھ رو رو دوشم انداختم و برای بار اخر بھ اتاق نگاھی انداختم. و نفسی کشیدم و از اتاق خارج شدم وارد حیاط شدم و دیدم تھیونگ و ماما لونا و ویکتور کنار یھ اسب دارن باھم حرف میزنن. یواش پشت دیوار قایم شدم و گوشامو باز کردم +ولی تھیونگ این حماقتھ!خودتم میدونی تھش جفتتون میمیرید +نھ ماما!ما فقط باید طلسمو بشکونیم....اولش مشورت میگیریم و چیزی نمیشھ...من مواظبم. ویکتور گفت +ولی اگھ دیدی غیر ممکنھ و جون جفتتون بھ خطر میوفتھ بیخیال شو و برگرد....شاید بتونیم دختره رو راضی کنیم. از پشت دیوار بیرون اومدم و سمتشون حرکت کردم. تقریبا خجالت میکشیدم کھ دارم باعث مرگ جفتمون میشم. ویکتور جلو اومد و سفت بغلم کرد.
کنار گوشم گفت +پسرجون.....میتونم ھالھ ی قوی دورتو حس کنم....چیزی تو وجودت داری کھ باعث میشھ زنده برگردید. نمیدونم امید الکی بود یا چی....اما کمی خوشحال شدم. مامالونا درحالی کھ اشک میریخت اول منو و بعد تھیونگ و بغل کرد +قول بدید زنده برمیگردید بچھ ھا. تھیونگ دستمو گرفت. +ما برمیگردیم ماما...... بعدش سوار اسب شدیم و تھیونگ جلو نشست. از قصر خارج شدیم و بھ وضوح لرزش بدنم و حس میکردم +کوک حالت خوبھ؟
+من خوبم. و بعد با پاش بھ پھلو اسب کوبید تا سریعتر از قصر خارج بشیم. کلاه شنلامون رو گذاشتیم تا بدنمون نسوزه.
سرمو بین کتفای تھیونگ گذاشتم و چشمام گرم خواب شد.
۱.۱k
۱۵ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.