رمان 🧚♀🌸
#رمان 🧚♀🌸
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.یازده 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
نیکا :< ببخشید که امشب خاستگارای جنابعالی تشریف میارن >
دیانا :< چیییییی؟ امشب؟ >
نیکا :< آره متین زنگ زد باهاشون هماهنگ کرد >
دیانا :< ها؟ پس چرا به من نگفت؟ >
یه دفه حرفای دیشب یادم اومد ، وااااای عجب غلطی کردم اینو بهش گفتم ،
دیانا :< حالا لباس چی بپوشمممم؟ >
نیکا :< خوشم میاد همیشه همون چیزی که متین میگه اتفاق میفته ، از اونجایی که می دونست اینجوری میشه کارتشو داد گفت دوتایی بعد از ظهر بریم خرید >
دیانا :< هوف بخیر گذشت بدو ماهی رو بیار پوست بکنیم بریم خرید >
نیکا :< باشه بابا چقدم که تو از خاستگاره خوست نمیادا ! >
وای بدجور سوتی دادم :|
دیانا :< خب بالاخره باید یه لباس مناسب داشته باشم دیگه:| >
نیکا :< باشه منم نفهمیدم >
ماهی رو پوست کردیم و شوید پلو هم بار گذاشتیم و ماهی هم داخل توستر گذاشتیم تا موقع برگشتن درست شه ،
یه ناهار سرسری خوردیم و رفتیم خرید ،
نیکا یه کت دامن طوسی گرفت منم یه شومیز و شلوار دامنی سفید گرفتم ،
نیکا :< وای دیانا ساعت ۶ بدو بریم تا دیر نشده >
برگشتیم متین هم خونه بود سریع با نیکا رفتیم همه چی رو حاضر کردبم که زنگ درو زدن ،
دیانا :< وا متین به نظرت خیلی زود نیومدن؟ ساعت هفته ها! >
متین :< نمیدونم شاید یکی دیگه باشه >
نیکا :< من میرم درو باز میکنم >
نیکا درو باز کرد و داشت با شخص پشت در حرف میزد ولی چون من نزدیک بودم می شنیدم ،
نیکا :< بفرمایید! >
مرد :< ببخشید منزل آقای رحیمی؟ متین رحیمی >
نیکا :< بله شما؟! >
مرد :< میشه بگید خودشون بیان >
نیکا :< چشم یه لحظه >
نیکا رفت متین رو صدا بزنه که من از پشت دیوار نگاهی به اون مرده کردم ولی با چیزی که دیدم سر جام خشکم زد
با بغض گفتم :< ب..ب..بابایی >
مرد :< دیانا دخترم خودتی؟ >
تا خاست چیزی بگه پریدم بغلش و گریه کردم ،
همون لحظه متین اومد ،
متین :< آقا شما.. >
با دیدن قیافه ی بابا اونم خشکش زد
بابای دیانا :< متین! >
بعد رفت جلو و متین رو بغل کرد اما متین هنوز تو شک بود
متین :< بابا! >
بابای دیانا :< پسرم چقد دلم براتون تنگ شده بود >
نیکا با لحن متعجبی گفت :< بفرمایید داخل خسته این یه کم استراحت کنین >
همگی داخل رفتیم و رو مبل نشستیم ، بابا سوالی به متین نگاه کرد که متین گفت :< بابا جون ایشون همسرم نیکا هستن >
نیکا :< س..سلام پدرجون >
بابای دیانا :< سلام دخترم >
دیانا :< بابایی این همه مدت کجا بودی؟ چرا تنها مون گذاشتی؟ نگفتی ما بدون تو بمیریم؟ >
بغضم شکست و گریه کردم که بابا منو گرفت بغلش ،
بعد از ده سال دوباره این آغوش رو حس کردم (:
#دیوونه.ی.دوست.داشتنی 💕🥣
#پارت.یازده 👒💚
•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•🤎•🧸•
نیکا :< ببخشید که امشب خاستگارای جنابعالی تشریف میارن >
دیانا :< چیییییی؟ امشب؟ >
نیکا :< آره متین زنگ زد باهاشون هماهنگ کرد >
دیانا :< ها؟ پس چرا به من نگفت؟ >
یه دفه حرفای دیشب یادم اومد ، وااااای عجب غلطی کردم اینو بهش گفتم ،
دیانا :< حالا لباس چی بپوشمممم؟ >
نیکا :< خوشم میاد همیشه همون چیزی که متین میگه اتفاق میفته ، از اونجایی که می دونست اینجوری میشه کارتشو داد گفت دوتایی بعد از ظهر بریم خرید >
دیانا :< هوف بخیر گذشت بدو ماهی رو بیار پوست بکنیم بریم خرید >
نیکا :< باشه بابا چقدم که تو از خاستگاره خوست نمیادا ! >
وای بدجور سوتی دادم :|
دیانا :< خب بالاخره باید یه لباس مناسب داشته باشم دیگه:| >
نیکا :< باشه منم نفهمیدم >
ماهی رو پوست کردیم و شوید پلو هم بار گذاشتیم و ماهی هم داخل توستر گذاشتیم تا موقع برگشتن درست شه ،
یه ناهار سرسری خوردیم و رفتیم خرید ،
نیکا یه کت دامن طوسی گرفت منم یه شومیز و شلوار دامنی سفید گرفتم ،
نیکا :< وای دیانا ساعت ۶ بدو بریم تا دیر نشده >
برگشتیم متین هم خونه بود سریع با نیکا رفتیم همه چی رو حاضر کردبم که زنگ درو زدن ،
دیانا :< وا متین به نظرت خیلی زود نیومدن؟ ساعت هفته ها! >
متین :< نمیدونم شاید یکی دیگه باشه >
نیکا :< من میرم درو باز میکنم >
نیکا درو باز کرد و داشت با شخص پشت در حرف میزد ولی چون من نزدیک بودم می شنیدم ،
نیکا :< بفرمایید! >
مرد :< ببخشید منزل آقای رحیمی؟ متین رحیمی >
نیکا :< بله شما؟! >
مرد :< میشه بگید خودشون بیان >
نیکا :< چشم یه لحظه >
نیکا رفت متین رو صدا بزنه که من از پشت دیوار نگاهی به اون مرده کردم ولی با چیزی که دیدم سر جام خشکم زد
با بغض گفتم :< ب..ب..بابایی >
مرد :< دیانا دخترم خودتی؟ >
تا خاست چیزی بگه پریدم بغلش و گریه کردم ،
همون لحظه متین اومد ،
متین :< آقا شما.. >
با دیدن قیافه ی بابا اونم خشکش زد
بابای دیانا :< متین! >
بعد رفت جلو و متین رو بغل کرد اما متین هنوز تو شک بود
متین :< بابا! >
بابای دیانا :< پسرم چقد دلم براتون تنگ شده بود >
نیکا با لحن متعجبی گفت :< بفرمایید داخل خسته این یه کم استراحت کنین >
همگی داخل رفتیم و رو مبل نشستیم ، بابا سوالی به متین نگاه کرد که متین گفت :< بابا جون ایشون همسرم نیکا هستن >
نیکا :< س..سلام پدرجون >
بابای دیانا :< سلام دخترم >
دیانا :< بابایی این همه مدت کجا بودی؟ چرا تنها مون گذاشتی؟ نگفتی ما بدون تو بمیریم؟ >
بغضم شکست و گریه کردم که بابا منو گرفت بغلش ،
بعد از ده سال دوباره این آغوش رو حس کردم (:
۱۱.۸k
۰۷ بهمن ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.