آوای دروغین
آوای دروغین
part1.
توجه : این رمان درباره ی بی تی اس هست و درآینده قراره وارد رمان شن پس لطفا فکر نکنید این رمان برای بی تی اس نیست و آنفالو نکنید اونا قراره بعد چند پارت وارد رمان شن.📢📢📢📢
از زبان آوینا:
سرمو به شیشهی ماشین چسبوندم سردیش حس خوبی بهم می داد. سرم درد میکرد از بس که گریه کرده بودم. با توقف ماشین فهمیدم که رسیدیم دستای بی جونمو به سمت دستگیرهی در بردم و بازش کردم پاهامو به زور حرکت دادم و از ماشین پیاده شدم.مونا با عجله کرایه رو داد و دنبالم دوید
یهو انگار که زیرپام خالی شده باشه داشتم میافتادم که مونا از کمرم گرفت و نگهم داشت.
به محض اینکه پامو گذاشتم خونه مونا فرستادم حموم،به گفته ی خودش بوی گندی میدادم حقم داشت واقعا بوی بدی میدادم حالم از خودم به هم میخورد البته نه به خاطر اینکه بوی بدی میدادم،به خاطر اینکه نتونستم از مادرم محافظت کنم.
نتونستم از پارهی تنم محافظت کنم،نتونستم از مادری که تموم عمرشو پای من گذاشت مراقبت کنم شاید اگه بیشتر مراقبش بودم اینجوری حسرت رفتنشو نمیکشیدم و الان کنارش بودم.
خودمو جوری لیف میکشیدم که پوستم میسوخت احساس ضعف میکردم.
بالاخره بعد از اینکه خودمو شستم بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم و موهامم باز گذاشتم تا خشک شن.خاله بلافاصله با فهمیدن اینکه از حموم بیرون اومدم برام شام گرم کرد.میل نداشتم،مگه کسی میتونه بعد مرگ مادرش راحت غذا بخوره دو قاشق خوردم و به اتاق مشترک خودمو خاله و مونا رفتم.با اینکه خسته بودم ولی خواب به چشمام نمیومد. یاد مادرم افتادم که همیشه وقتی خوابم نمیبرد موهامو نوازش میکرد.دوباره با یادآوریش اشکام سرازیر شدن اونقدر به گذشته فکر کردم که خوابم برد.
به خودم اومدم تو یه اتاق بودم که هیچ در و پنجره ای نداشت با این حال روشن بود از پشتم صدای خیلی آشنایی شنیدم، به سرعت به پشت چرخیدم مامان و بابا بودن به سمتشون دویدم ولی اونا هی ازم فاصله میگرفتند.
با وحشت بلند شدم.خیس عرق بودم با اینکه خواب بدی نبود ولی حس بدی داشتم و ترسیده بودم.از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم، یه لیوان آب خوردم و به جام برگشتم اینبار زود خوابم برد ولی اونشب دیگه هیچ خوابی ندیدم.
صبح خیلی زود بلند شدم و میز صبحانه رو چیدم امروز باید میرفتم دنبال کار هر چقدرم که خاله رو اذیت کردم بسه. با اینکه خالهی واقعیم نبود و فقط دوست مامانم بود ولی از خاله بهم نزدیک تر بود.کمی بعد خاله و مونا بیدار شدن و سر میز صبحانه اومدن ولی هر چقدر منتظر شدیم ماهان بیدار نشد ماهان پسر بزرگ خاله و داداش مونا بود.
part1.
توجه : این رمان درباره ی بی تی اس هست و درآینده قراره وارد رمان شن پس لطفا فکر نکنید این رمان برای بی تی اس نیست و آنفالو نکنید اونا قراره بعد چند پارت وارد رمان شن.📢📢📢📢
از زبان آوینا:
سرمو به شیشهی ماشین چسبوندم سردیش حس خوبی بهم می داد. سرم درد میکرد از بس که گریه کرده بودم. با توقف ماشین فهمیدم که رسیدیم دستای بی جونمو به سمت دستگیرهی در بردم و بازش کردم پاهامو به زور حرکت دادم و از ماشین پیاده شدم.مونا با عجله کرایه رو داد و دنبالم دوید
یهو انگار که زیرپام خالی شده باشه داشتم میافتادم که مونا از کمرم گرفت و نگهم داشت.
به محض اینکه پامو گذاشتم خونه مونا فرستادم حموم،به گفته ی خودش بوی گندی میدادم حقم داشت واقعا بوی بدی میدادم حالم از خودم به هم میخورد البته نه به خاطر اینکه بوی بدی میدادم،به خاطر اینکه نتونستم از مادرم محافظت کنم.
نتونستم از پارهی تنم محافظت کنم،نتونستم از مادری که تموم عمرشو پای من گذاشت مراقبت کنم شاید اگه بیشتر مراقبش بودم اینجوری حسرت رفتنشو نمیکشیدم و الان کنارش بودم.
خودمو جوری لیف میکشیدم که پوستم میسوخت احساس ضعف میکردم.
بالاخره بعد از اینکه خودمو شستم بیرون اومدم و لباسامو پوشیدم و موهامم باز گذاشتم تا خشک شن.خاله بلافاصله با فهمیدن اینکه از حموم بیرون اومدم برام شام گرم کرد.میل نداشتم،مگه کسی میتونه بعد مرگ مادرش راحت غذا بخوره دو قاشق خوردم و به اتاق مشترک خودمو خاله و مونا رفتم.با اینکه خسته بودم ولی خواب به چشمام نمیومد. یاد مادرم افتادم که همیشه وقتی خوابم نمیبرد موهامو نوازش میکرد.دوباره با یادآوریش اشکام سرازیر شدن اونقدر به گذشته فکر کردم که خوابم برد.
به خودم اومدم تو یه اتاق بودم که هیچ در و پنجره ای نداشت با این حال روشن بود از پشتم صدای خیلی آشنایی شنیدم، به سرعت به پشت چرخیدم مامان و بابا بودن به سمتشون دویدم ولی اونا هی ازم فاصله میگرفتند.
با وحشت بلند شدم.خیس عرق بودم با اینکه خواب بدی نبود ولی حس بدی داشتم و ترسیده بودم.از جام بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم، یه لیوان آب خوردم و به جام برگشتم اینبار زود خوابم برد ولی اونشب دیگه هیچ خوابی ندیدم.
صبح خیلی زود بلند شدم و میز صبحانه رو چیدم امروز باید میرفتم دنبال کار هر چقدرم که خاله رو اذیت کردم بسه. با اینکه خالهی واقعیم نبود و فقط دوست مامانم بود ولی از خاله بهم نزدیک تر بود.کمی بعد خاله و مونا بیدار شدن و سر میز صبحانه اومدن ولی هر چقدر منتظر شدیم ماهان بیدار نشد ماهان پسر بزرگ خاله و داداش مونا بود.
۷.۱k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.