My old lover 4
Part four 4
فیک یونگی...
+هانیول، ما اون موقع خیلی بچه بودیم و رابطمونم مثل خودموم بچه گونه بود...
-ولی شماها واقعا همو دوست دارین!!
+دوست داشتیم، هانیول. یونگی برای من رییس، و برادر دوستمه. من هیچوقت یادم نمیره چطوری س روز تو همون پارکی ک ولم کرد رفت نشستم و منتظر بودم بیاد بگه داشتم باهات شوخی میکردم... انقدر بچه بودم ک حتی مامان بابامم بخاطرش ول کردم...
-خودتم داری میگی، اون موقع بچه بودین. الان میتونین ی رابطه ی بزرگونه داشته باشین∼
بعد تموم شدن حرفش مثل هل و چلا پشت سرهم پلک زد تا کیوت بشه و ات دلش بسوزه...
+هانیوللللللللللللللللل، حتی اگر منم بخوام یونگی هیچوقت از من خوشش نمیاد. مگه نمیدونی دوست دختر داره؟
-ات کم مدفوع میل کن. میدونی ک دوست دخترش و مامانم اوکی کرده دیگه؟ بعد اینم میدونی ک یونگی رو حرف مامان نمیتونه حرف بزنه؟
+کارای داداشتو ماست مالی نکن مامانی∼
هانیول نمیخواست ات و تخت فشار بزاره... میدونست ات یونگی و دوست داره، همینطور یونگی ات و دوست داره و کاراشون فقط از سر لجبازیه... میخواست کمکشون کنه ولی ی صدایی همش تو ذهنش میگفت دخالت نکن...
یونگی ویو
خواستم کیف ات و ک تو ماشینم جا مونده بود بدم بهش ک وقتی شنیدم چیا دارن میگن ترجیح دادم ب حرفاشون گوش بدم تا اینکه کیف و بدم و برم...
همدیگه و دوست داشتیم؟ منظورش چیه... اگ هنوزم دوسش نداشتم هیچوقت نمیزاشتم تو شرکتم کار کنه... دختره ی کم عقل... فقط براش رییس و برادر دوستشم؟ ودف!!...
فیک یونگی...
+هانیول، ما اون موقع خیلی بچه بودیم و رابطمونم مثل خودموم بچه گونه بود...
-ولی شماها واقعا همو دوست دارین!!
+دوست داشتیم، هانیول. یونگی برای من رییس، و برادر دوستمه. من هیچوقت یادم نمیره چطوری س روز تو همون پارکی ک ولم کرد رفت نشستم و منتظر بودم بیاد بگه داشتم باهات شوخی میکردم... انقدر بچه بودم ک حتی مامان بابامم بخاطرش ول کردم...
-خودتم داری میگی، اون موقع بچه بودین. الان میتونین ی رابطه ی بزرگونه داشته باشین∼
بعد تموم شدن حرفش مثل هل و چلا پشت سرهم پلک زد تا کیوت بشه و ات دلش بسوزه...
+هانیوللللللللللللللللل، حتی اگر منم بخوام یونگی هیچوقت از من خوشش نمیاد. مگه نمیدونی دوست دختر داره؟
-ات کم مدفوع میل کن. میدونی ک دوست دخترش و مامانم اوکی کرده دیگه؟ بعد اینم میدونی ک یونگی رو حرف مامان نمیتونه حرف بزنه؟
+کارای داداشتو ماست مالی نکن مامانی∼
هانیول نمیخواست ات و تخت فشار بزاره... میدونست ات یونگی و دوست داره، همینطور یونگی ات و دوست داره و کاراشون فقط از سر لجبازیه... میخواست کمکشون کنه ولی ی صدایی همش تو ذهنش میگفت دخالت نکن...
یونگی ویو
خواستم کیف ات و ک تو ماشینم جا مونده بود بدم بهش ک وقتی شنیدم چیا دارن میگن ترجیح دادم ب حرفاشون گوش بدم تا اینکه کیف و بدم و برم...
همدیگه و دوست داشتیم؟ منظورش چیه... اگ هنوزم دوسش نداشتم هیچوقت نمیزاشتم تو شرکتم کار کنه... دختره ی کم عقل... فقط براش رییس و برادر دوستشم؟ ودف!!...
۱۶.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.