🖇وقتی فکر میکردی یه دوست عادیه🖇pt41
یین:
ب..بیا بریم ج..جیکوب.
دستمو گرفت و کشوند که بریم، رفتیم سمت صندوق.
یین:
داشتی چه غلطی میکردی؟! اگه من نیومده بودم حتما تو هم میگفتی کیهستی؟!
جیمین:
من اصلا اختیار خودم دستم نبود، خشکم زده بود، ب...به هر حال ببخشید.
یین:
باشه، عیبی نداره، چیزی برداشتی؟
تو فکر بودم، ا.ت خیلیییی خوشگل شده بود، چه شانسی داشتم که تونستم از نزدیک ببینمش...
یین:
جیمین ، جیمین کجایی؟ به چی فکر میکنی؟!
جیمین:
ه..هیچی..چی گفتی؟
یین:
میگم چیزی برداشتی؟
جیمین:
او..اوه یادم رفت، برم بردارم.
رفتم یه سه تا نودل برداشتم به چند تا خوراکی.
رفتیم سر صندوق ، با اصرار اون حساب کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
ویو ا.ت
رسیدیم به مغازه، یوشیدا ماشین رو پارک کرد و رفتیم تو مغازه.
یوشیدا:
شام چی درست کنیم؟
ا.ت:
کیمچی چطوری؟
یوشیدا:
خیلی راجبش شنیدم ولی آخه واسه شام؟
ا.ت:
هوم، شنیدی ولی نخوردی، بریم وسایل رو بخریم، برو دنبال.....بگرد برای غذا لازمه.
یوشیدا:
اممم باشه.
یوشیدا رفت دنبال موادی که گفتم بگرده، یکم رفتم جلو تر که شاید نودل تند پیدا کنم که...
یه فرد خیلی آشنایی از کنارم رد شد، درسته ندیدمش ولی یه حسی بهش پیدا کردم برای همین وایسادم، نمیدونستم دارم چی کار میکنم برای همین برگشتم و پشتمو نگاه کردم، دیدم اونم داره منو نگاه میکنه، خودشو دیدم ، وای خودشه! حسی که جیمین بهم میده! بک کنم خودش باشه!
ا.ت:
ج...جیمین؟
یه جورایی یه حس خیلی خوبی داشتم، فکر کنم جیمین باشه و منو شناخته و وایساده...
همه ی این فکر ها تموم شد چون صدای کسی اومد:
جیوووووب! بیا میخوایم خریدارو حساب کنیم.
فکر کنم اشتباه گرفتم، کسی که صداش کرد اومد دستش رو گرفت و برد.
پشتشون یه خم کوچیکی رفتم و رفتم دنبال خریدامون
...........................
ویو ا.ت
خریدام نو کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
کاراگاه یوشیدا:
خیلی دوست دارم این غذا رو بخورم.
ا.ت:
کیمچی.
کاراگاه یوشیدا:
آره همون.
ا.ت:
من یکیو تو فروشگاه دیدم خیلی شبیه جیمین بود، حس میکنم خودش بوده.
کاراگاه یوشیدا:
تو مطمئنی؟
ا.ت:
هووم
راه افتادیم و رفتیم خونه.
ببخشید کم شد😔🤝
ب..بیا بریم ج..جیکوب.
دستمو گرفت و کشوند که بریم، رفتیم سمت صندوق.
یین:
داشتی چه غلطی میکردی؟! اگه من نیومده بودم حتما تو هم میگفتی کیهستی؟!
جیمین:
من اصلا اختیار خودم دستم نبود، خشکم زده بود، ب...به هر حال ببخشید.
یین:
باشه، عیبی نداره، چیزی برداشتی؟
تو فکر بودم، ا.ت خیلیییی خوشگل شده بود، چه شانسی داشتم که تونستم از نزدیک ببینمش...
یین:
جیمین ، جیمین کجایی؟ به چی فکر میکنی؟!
جیمین:
ه..هیچی..چی گفتی؟
یین:
میگم چیزی برداشتی؟
جیمین:
او..اوه یادم رفت، برم بردارم.
رفتم یه سه تا نودل برداشتم به چند تا خوراکی.
رفتیم سر صندوق ، با اصرار اون حساب کرد و رفتیم سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
ویو ا.ت
رسیدیم به مغازه، یوشیدا ماشین رو پارک کرد و رفتیم تو مغازه.
یوشیدا:
شام چی درست کنیم؟
ا.ت:
کیمچی چطوری؟
یوشیدا:
خیلی راجبش شنیدم ولی آخه واسه شام؟
ا.ت:
هوم، شنیدی ولی نخوردی، بریم وسایل رو بخریم، برو دنبال.....بگرد برای غذا لازمه.
یوشیدا:
اممم باشه.
یوشیدا رفت دنبال موادی که گفتم بگرده، یکم رفتم جلو تر که شاید نودل تند پیدا کنم که...
یه فرد خیلی آشنایی از کنارم رد شد، درسته ندیدمش ولی یه حسی بهش پیدا کردم برای همین وایسادم، نمیدونستم دارم چی کار میکنم برای همین برگشتم و پشتمو نگاه کردم، دیدم اونم داره منو نگاه میکنه، خودشو دیدم ، وای خودشه! حسی که جیمین بهم میده! بک کنم خودش باشه!
ا.ت:
ج...جیمین؟
یه جورایی یه حس خیلی خوبی داشتم، فکر کنم جیمین باشه و منو شناخته و وایساده...
همه ی این فکر ها تموم شد چون صدای کسی اومد:
جیوووووب! بیا میخوایم خریدارو حساب کنیم.
فکر کنم اشتباه گرفتم، کسی که صداش کرد اومد دستش رو گرفت و برد.
پشتشون یه خم کوچیکی رفتم و رفتم دنبال خریدامون
...........................
ویو ا.ت
خریدام نو کردیم و سوار ماشین شدیم و راه افتادیم.
کاراگاه یوشیدا:
خیلی دوست دارم این غذا رو بخورم.
ا.ت:
کیمچی.
کاراگاه یوشیدا:
آره همون.
ا.ت:
من یکیو تو فروشگاه دیدم خیلی شبیه جیمین بود، حس میکنم خودش بوده.
کاراگاه یوشیدا:
تو مطمئنی؟
ا.ت:
هووم
راه افتادیم و رفتیم خونه.
ببخشید کم شد😔🤝
۱۸.۱k
۲۷ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.