ندیمه عمارت p:⁴⁰
گیج و منگ سر بالا اوردم و گفت:چی؟
جیمین:میگم ادرسی ازشون داری؟...
متوجه حرفش که شدم تند سر تکون دادم که زد به شونم و سریع از بغلم رد شد و گفت:بجنب!
بی معطلی دنبالش راه افتادم و خودم پشت فرمون نشستم...با نهایت سرعتم سمت همون خونه رفتم..خونه ای که کم هایون تا اونجا نرسونده بودم!...حالا کسی که بهم وایب خواهر میداد و خواهر تنیم از اب در اومد..محال بود دل کندن ازش!...
(ا/ت)
کتاب مورد علاقمو تو دست گرفتمو رفتم سمت تختم تا دارز بکشمو با خیال راحت بخونمش...بیشتر روز های تعطیلم اینطور میگذشت..کتاب خوندن و دوست داشتم و این روزا هیجانم بالا میزد تا بشینمو ادامه کتابمو بخونم... اما اگه صدای زنگ میذاشت...بر حسب گذشته حدس میزدم پیرزن طبقه بالا بازم کلیداش و فراموش کرده و در و که باز کنم یاد تموم بدبختیاش میوفته و قشنگ دو ساعت از وقتمو میگیره..با این فکر پوف کلافه ای کردمو غمگین به کتاب دستم خیره شدم...عب نداره بعدا بیام بخونمت؟...ای کاش میشد نرم ولی دلم نمیاد..پیرزن بیچاره تک و تنهاست!...کتاب و روی تخت گذاشتمو رفتم سمت در...بدون نگاه کردن جفت در ها رو باز کردم و رفتم سمت اشپزخونه تا یکم میوه اماده کنم..بهتر بود میگفتم بیاد داخل تا سر پا دوساعت نگه هم داره!...میوه ها رو که چیدم صدای باز شدن اروم در به گوشم خورد ..با لبخند وارد پذیرایی شدم که چشمم خورد به پسری قد بلند با موهای مشکی...اخمام تو هم رفت و قبل از اینکه بخوام داد و بی داد کنم واسه وارد شدن به خونم چشمش به من خورد و زل زد به چشمام...نگاهم که به چشماش خورد..شک نداشتم اخمام در کسری از ثانیه از بین رفت...چیزی که میدیدم انعکاس چشمای خودم نبود؟!!!...
با دیدن اون چشما..اون غم بزرگ توش...مگه میشد تشخیص نداد صاحب این چشمارو؟...دست و پام از حرکت ایستاده بود و حتی حسشون نمیکردم...اما چشمام انگار جون تازه واسه اشک ریختن پیدا کردن بعد از این همه سال!...این چشما همون چشمای درشتی نبودن که امانت دادم به کسی که دنیام بود و خبر نداشت!...برق اشک و توی همون چشما با دیدی تار شده از اشک میدیدم...بدون پلک اشکم روی گونم ریخت و تازه چشمام واضح دیدش...کسی و که نوزده سال از دیدنش محروم بودم..حالا اینجا؟....چیکار میکرد...با شنیدن صدای باز شدن در و ظاهر شدن کسی دیگه توی چهار چوب در...به سختی دل کندم از اون تیله های طوسی و به پشتش خیره شدم...این همون مردی نبود که روز های اخر بارداریم بی تاب دیدنش بودم!..همونی نیست که جون کندم تا پیداش کنم و وقتی به یه قدمیش رسیدم از دستش دادم...چشماش که به من خورد انگار که روحش برگشت..تو چشماش میخوندم خواستن!..اینکه میخواد با تموم وجودش بیاد سمتم تا بالاخره منم طعم برادر داشتن و بچشم...اما انگار یه نیروی قوی کنارش میزد...نیروی بین این دوتا چشم!...نمیدونم کی...بعد از چند ثانیه..دقیقه ..ساعت...اختیار بدنم دستم اومد...تا بالاخره بتونم قدمی به جلو بردارم...بدون اینکه حتی چشم ازش بگیرم سمتش برم...چشماش پر بود از اشک هایی که انگار سال ها توی حصار چشماش گیر کرده بود و قلب من واسه این چشما داشت وایمیستاد!...رو به روش وایستادم...سرش و به سمتم پایین گرفته بود...حتی اونم تلاشی برای قطع کردن این ارتباط چشمی نداشت...با کف دست اشکامو کنار زدم...دلم میخواست لمسش کنم اما..میترسیدم عقب بره.. میترسیدم از اینکه ازم بیزار باشه...حق داشت...حق داشت اگه همین الان میرفت و پشت سرشو نگاه نمیکرد!...دستم بالا میومد ولی جرات لمس کردنشو نداشت...حتی قدرت تکلمم انگار خیلی وقت بود که عقب کشیده بود...سر پایین انداختم تا بغضمو خفه کنم...اما نمیشد...نه میشکست ...نه خفه میشد...فقط میخواست راه نفسمو بگیره...سرمو بالا گرفتمو بهش نگاه کردم...لبخند گرمی از این همه تغییر و خوش تیپی زدم...که لبش لرزید..با صدای که از ته چاه میومد و من ارزوی شنیدنش و داشتم لب زد:چرا...چرا
منتظر بودم...اماده برای تحقیر و توهین برای این همه سال نبودن ...چرا رفتی...چرا کنارم نموندی....چرا ولم کردی...چرا انقد راحت ازم گذشتی...چرا برام مادر نبودی!...چرا هایی بود که منتظرش بودم و تلاشی برای توضیح و بی گناه نشون دادن خودم نداشتم...تموم این چرا ها رو حقش میدونستم و حتی جوابی براش نداشتم...لحظه شماری میکردم برای صدای دادش و شندین چرا تنهام گذاشتی!!!!...
که با شنیدن صدای غرق بغضش گفت:چرا بغلم نمیکنی؟
با چشمای خیس سر بالا گرفتم...حس کردم اشتباه شنیدم ...مطمئنم نباید همچین حرفی و میشنیدم!...پس این چی بود...با نگاه به چهره مبهوتم لبخند کمرنگی گوشه لبش نشست...انگار که میخواست من و مطمئن کنه ادامه داد ...
هامین:میگم چرا عقب واستادی؟...چرا سعی نداری بغلم کنی!
ببخشید یکم دیر شد مشغول ریاضی خوندن شدم پاک یادم رفت😂❤️
جیمین:میگم ادرسی ازشون داری؟...
متوجه حرفش که شدم تند سر تکون دادم که زد به شونم و سریع از بغلم رد شد و گفت:بجنب!
بی معطلی دنبالش راه افتادم و خودم پشت فرمون نشستم...با نهایت سرعتم سمت همون خونه رفتم..خونه ای که کم هایون تا اونجا نرسونده بودم!...حالا کسی که بهم وایب خواهر میداد و خواهر تنیم از اب در اومد..محال بود دل کندن ازش!...
(ا/ت)
کتاب مورد علاقمو تو دست گرفتمو رفتم سمت تختم تا دارز بکشمو با خیال راحت بخونمش...بیشتر روز های تعطیلم اینطور میگذشت..کتاب خوندن و دوست داشتم و این روزا هیجانم بالا میزد تا بشینمو ادامه کتابمو بخونم... اما اگه صدای زنگ میذاشت...بر حسب گذشته حدس میزدم پیرزن طبقه بالا بازم کلیداش و فراموش کرده و در و که باز کنم یاد تموم بدبختیاش میوفته و قشنگ دو ساعت از وقتمو میگیره..با این فکر پوف کلافه ای کردمو غمگین به کتاب دستم خیره شدم...عب نداره بعدا بیام بخونمت؟...ای کاش میشد نرم ولی دلم نمیاد..پیرزن بیچاره تک و تنهاست!...کتاب و روی تخت گذاشتمو رفتم سمت در...بدون نگاه کردن جفت در ها رو باز کردم و رفتم سمت اشپزخونه تا یکم میوه اماده کنم..بهتر بود میگفتم بیاد داخل تا سر پا دوساعت نگه هم داره!...میوه ها رو که چیدم صدای باز شدن اروم در به گوشم خورد ..با لبخند وارد پذیرایی شدم که چشمم خورد به پسری قد بلند با موهای مشکی...اخمام تو هم رفت و قبل از اینکه بخوام داد و بی داد کنم واسه وارد شدن به خونم چشمش به من خورد و زل زد به چشمام...نگاهم که به چشماش خورد..شک نداشتم اخمام در کسری از ثانیه از بین رفت...چیزی که میدیدم انعکاس چشمای خودم نبود؟!!!...
با دیدن اون چشما..اون غم بزرگ توش...مگه میشد تشخیص نداد صاحب این چشمارو؟...دست و پام از حرکت ایستاده بود و حتی حسشون نمیکردم...اما چشمام انگار جون تازه واسه اشک ریختن پیدا کردن بعد از این همه سال!...این چشما همون چشمای درشتی نبودن که امانت دادم به کسی که دنیام بود و خبر نداشت!...برق اشک و توی همون چشما با دیدی تار شده از اشک میدیدم...بدون پلک اشکم روی گونم ریخت و تازه چشمام واضح دیدش...کسی و که نوزده سال از دیدنش محروم بودم..حالا اینجا؟....چیکار میکرد...با شنیدن صدای باز شدن در و ظاهر شدن کسی دیگه توی چهار چوب در...به سختی دل کندم از اون تیله های طوسی و به پشتش خیره شدم...این همون مردی نبود که روز های اخر بارداریم بی تاب دیدنش بودم!..همونی نیست که جون کندم تا پیداش کنم و وقتی به یه قدمیش رسیدم از دستش دادم...چشماش که به من خورد انگار که روحش برگشت..تو چشماش میخوندم خواستن!..اینکه میخواد با تموم وجودش بیاد سمتم تا بالاخره منم طعم برادر داشتن و بچشم...اما انگار یه نیروی قوی کنارش میزد...نیروی بین این دوتا چشم!...نمیدونم کی...بعد از چند ثانیه..دقیقه ..ساعت...اختیار بدنم دستم اومد...تا بالاخره بتونم قدمی به جلو بردارم...بدون اینکه حتی چشم ازش بگیرم سمتش برم...چشماش پر بود از اشک هایی که انگار سال ها توی حصار چشماش گیر کرده بود و قلب من واسه این چشما داشت وایمیستاد!...رو به روش وایستادم...سرش و به سمتم پایین گرفته بود...حتی اونم تلاشی برای قطع کردن این ارتباط چشمی نداشت...با کف دست اشکامو کنار زدم...دلم میخواست لمسش کنم اما..میترسیدم عقب بره.. میترسیدم از اینکه ازم بیزار باشه...حق داشت...حق داشت اگه همین الان میرفت و پشت سرشو نگاه نمیکرد!...دستم بالا میومد ولی جرات لمس کردنشو نداشت...حتی قدرت تکلمم انگار خیلی وقت بود که عقب کشیده بود...سر پایین انداختم تا بغضمو خفه کنم...اما نمیشد...نه میشکست ...نه خفه میشد...فقط میخواست راه نفسمو بگیره...سرمو بالا گرفتمو بهش نگاه کردم...لبخند گرمی از این همه تغییر و خوش تیپی زدم...که لبش لرزید..با صدای که از ته چاه میومد و من ارزوی شنیدنش و داشتم لب زد:چرا...چرا
منتظر بودم...اماده برای تحقیر و توهین برای این همه سال نبودن ...چرا رفتی...چرا کنارم نموندی....چرا ولم کردی...چرا انقد راحت ازم گذشتی...چرا برام مادر نبودی!...چرا هایی بود که منتظرش بودم و تلاشی برای توضیح و بی گناه نشون دادن خودم نداشتم...تموم این چرا ها رو حقش میدونستم و حتی جوابی براش نداشتم...لحظه شماری میکردم برای صدای دادش و شندین چرا تنهام گذاشتی!!!!...
که با شنیدن صدای غرق بغضش گفت:چرا بغلم نمیکنی؟
با چشمای خیس سر بالا گرفتم...حس کردم اشتباه شنیدم ...مطمئنم نباید همچین حرفی و میشنیدم!...پس این چی بود...با نگاه به چهره مبهوتم لبخند کمرنگی گوشه لبش نشست...انگار که میخواست من و مطمئن کنه ادامه داد ...
هامین:میگم چرا عقب واستادی؟...چرا سعی نداری بغلم کنی!
ببخشید یکم دیر شد مشغول ریاضی خوندن شدم پاک یادم رفت😂❤️
۱۵۲.۹k
۲۱ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.