p²³🪶💍
همش سعی داشتم خودم رو به شما ثابت کنم و حتی اون روز موقع عملیات.... شجاعتی که داشتم به خاطر قولی بود که به شما دادم... اگه این یه اعتراف بود باید بگم جوابم.... بله است!
_کیم اومد حرفی بزنه که آچا گریون وارد اتاق شد و گفت
آچا « وای بابا ... این از کیدراما هم بهتر بود... هیق خب حالا کی رو سرتون قند میسابه؟
_کاترین از خجالت زیر پتو قایم شده بود و تهیونگ چهره خنثی ای داشت... ترکیبی از عصبانیت... خجالت و خنده!
تهیونگ « آچا من با تو چیکار کنم؟ بچه مگه اتاق در نداره؟ مگه نمیدونی نباید فال گوش وایسی؟؟
آچا « صحنه به این قشنگی رو نمیشه از دست داد بابا... اونم اعتراف پدرت به مادرت... چه بچه خوشبختی ام من ^^
کاترین « کامان... خیلی خب پاشین بریم پنکیک شکلاتی ها سرد شد
تهیونگ « این بچه داره خطرناک میشه...
کاترین « حلش میکنم نگران نباشید
تهیونگ « من که میدونم تو یواشکی براش کیدراما دانلود میکنی... حداقل بزارین منم باهاتون نگاه کنم تک خورا
کاترین « اخه گفتیم شاید جناب دادستان درگیر باشن
تهیونگ « لازم نکرده کل امروز رو توی خونه ام خدمتتون میرسم
کاترین « باشه... هر چی جناب دادستان بخوان
راوی « شب همون روز آچا فیلم جدید رو پلی کرد و کنار پدر و مادرش نشست... قرار بود تهیونگ یه مراسم خواستگاری کامل برگزار کنه و یه عروسی برای کاترین بگیره! اما سوپرایز روز عروسیش یه، سورپرایز خاص بود!
من دلم میخواد بنویسم ازون ارامش چشات که دریای طوفانی دلمو اروم میکنه؛ دوست دارم غرق شم تو آوای پراز ناز صدات وقتی که اروم اسممو صدا میکنی و نخودی میخندی واسم، من دوست دارم قربون اون پشتِچشم نازک کردنات که میریم کافه برا دخترا میری من دوست دارم بگردم دور هر کدوم از تار های موهات، دلم میخواد اون زندگی ایدهعالی که توی ذهنم ساختم با تو تصورش کنم برای تو درستش کنم اخه میدونی من جون میدم برای اینکه صبحا وقتی چشامو باز میکنم اولین چیزی که میبینم تو باشی؛ لبخندت باشه بغلت باشه و هرچیزی که مربوط به توعه.
دوست دارم وقتایی که برمیگردم خونه بوی تو رو بشنومم بغلتو احساس کنم و سرمو بزارم روی نرمی پاهات.
کاش بمونی کنارم و با گرمی وجودت کمکم کنی که این زندگیو بسازم، بهشتِ من.
پایان فصل اول! //
_کیم اومد حرفی بزنه که آچا گریون وارد اتاق شد و گفت
آچا « وای بابا ... این از کیدراما هم بهتر بود... هیق خب حالا کی رو سرتون قند میسابه؟
_کاترین از خجالت زیر پتو قایم شده بود و تهیونگ چهره خنثی ای داشت... ترکیبی از عصبانیت... خجالت و خنده!
تهیونگ « آچا من با تو چیکار کنم؟ بچه مگه اتاق در نداره؟ مگه نمیدونی نباید فال گوش وایسی؟؟
آچا « صحنه به این قشنگی رو نمیشه از دست داد بابا... اونم اعتراف پدرت به مادرت... چه بچه خوشبختی ام من ^^
کاترین « کامان... خیلی خب پاشین بریم پنکیک شکلاتی ها سرد شد
تهیونگ « این بچه داره خطرناک میشه...
کاترین « حلش میکنم نگران نباشید
تهیونگ « من که میدونم تو یواشکی براش کیدراما دانلود میکنی... حداقل بزارین منم باهاتون نگاه کنم تک خورا
کاترین « اخه گفتیم شاید جناب دادستان درگیر باشن
تهیونگ « لازم نکرده کل امروز رو توی خونه ام خدمتتون میرسم
کاترین « باشه... هر چی جناب دادستان بخوان
راوی « شب همون روز آچا فیلم جدید رو پلی کرد و کنار پدر و مادرش نشست... قرار بود تهیونگ یه مراسم خواستگاری کامل برگزار کنه و یه عروسی برای کاترین بگیره! اما سوپرایز روز عروسیش یه، سورپرایز خاص بود!
من دلم میخواد بنویسم ازون ارامش چشات که دریای طوفانی دلمو اروم میکنه؛ دوست دارم غرق شم تو آوای پراز ناز صدات وقتی که اروم اسممو صدا میکنی و نخودی میخندی واسم، من دوست دارم قربون اون پشتِچشم نازک کردنات که میریم کافه برا دخترا میری من دوست دارم بگردم دور هر کدوم از تار های موهات، دلم میخواد اون زندگی ایدهعالی که توی ذهنم ساختم با تو تصورش کنم برای تو درستش کنم اخه میدونی من جون میدم برای اینکه صبحا وقتی چشامو باز میکنم اولین چیزی که میبینم تو باشی؛ لبخندت باشه بغلت باشه و هرچیزی که مربوط به توعه.
دوست دارم وقتایی که برمیگردم خونه بوی تو رو بشنومم بغلتو احساس کنم و سرمو بزارم روی نرمی پاهات.
کاش بمونی کنارم و با گرمی وجودت کمکم کنی که این زندگیو بسازم، بهشتِ من.
پایان فصل اول! //
۵۶۲.۹k
۲۷ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۹۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.