یاقوت آبی چشمانت پارت ۲۰
قبل شروع یادم نمی آد رایحه مشخص کرده بودم یا نه ولی رایحه چویا رز و رایحه دازای قهوه هستش
_________
سوار ماشین شدن تاچیهارا آدرس خونه چویا رو داد و راه افتادن وقتی رسیدن دازای اولین نفر پیاده شد ولی با به یاد آوردن اینکه پلاک و واحد رو نمی دونه به خودش لعنتی فرستاد یعنی رامپو چه حدسی زده بود دنبال تاچیهارا راه افتاد تاچیهارا در یه خونه ای رو زد ولی هرچی منتظر شدن کسی جوابی نداد آکو:شاید خونه نیست. رانپو: من مطمئنم کلاه فانتزی تو خونست ولی چرا درو باز نمی کنه _ برید کنار با گیره درو باز می کنم . دازای جلو رفت درو باز کرد و ۶ نفری داخل رفتن ^چویا خونه ای چویا _چویا ، هویج ، کوتوله ، خنگ کوچولو کجایی تو * یعنی کجاس توجهم به در نیم باز اتاق جلب شد سمتش رفتم و وقتی بازش کردم تو چهارچوب در خشکم زد ..... این دیگه چیه .... این..جا چه .... چه خبره _چو ...چویا؟!! آتسو*با صدای داد دازای سان همه به سمت اتاق رفتیم و من به معنای واقعی کلمه یخ بستم این چی بود چویا سان رو تخت تو خون غرق بود و حرکت نمی کرد ملافه های تخت که از قسمتیشون مشخص بود زمانی سفید بودن الان کامل سرخ شده بود و خون ازشون رو زمین چکه می کرد اول فکر کردم .... چویا... چویا سان ...مر....مردن ...ولی با تکون ریزی که خوردن و سرفه ی خفشون فهمیدم اونقدر دیر نرسیدیم ^*چرا چرا خشکم زده باید نجاتش بدم سریع جلو رفتم براید استایل بقلش کردم و درحالی که فریاد می زدم زود باشید از خونه بیرو رفتم تنها نشانه ای که از زنده بودن چویا داشتم خون بالا آوردن آرومش و سرفه کردن های خفش تو بقلم بود می دونستم اون دازای اوسامو لعنتی نحسی میاره وجودش باعث عذاب امگای مورد علاقمه و به چویا نظرم داره لعنت بهش اگه صلح بین مافیا و آژانس نبود می کشتمش اما فعلا باید بریم بیمارستان یه بیمارستان خوب همین نزدیکی هست
☆ پرش زمانی بیمارستان
وقتی وارد شدن پرستار ها فورا تخت آوردن و چویا رو بردن الان نیم ساعت گذشته بود و همه تو سالن منتظر کوچک ترین خبری از حال چویا بودن _*یعنی چی چویای من چش شده بود چرا چرا چرا اگه اگه خوب نشه چی اگه مثل اودا تنهام بزاره چی .... نه چویا منو تنها نمی زاره نه این امکان نداره چویا ترکم نمی کنه اون اون ... اون وفاداره ... برعکس من که ...که رهاش کردم ..اون منو...رها نمی کنه .... درسته
کونیکیدا: رانپو چطوری فهمیدی ناکاهارا مشکلی براش پیش اومده. رانپو : سرفه می کرد و صداش یکم ضعیف بود و خب موهبتم هم کمکم کرد. پرستار : ببخشید همراه ناکاهارا چویا شما هستید
^ و _ (هم زمان): بله حالش چطوره
پرستار که کمی هول شده بود: خب ... خ..ب راستش ایشون......
_________ نویسنده مرض داره جاهای حساس قطع می کنه
_________
سوار ماشین شدن تاچیهارا آدرس خونه چویا رو داد و راه افتادن وقتی رسیدن دازای اولین نفر پیاده شد ولی با به یاد آوردن اینکه پلاک و واحد رو نمی دونه به خودش لعنتی فرستاد یعنی رامپو چه حدسی زده بود دنبال تاچیهارا راه افتاد تاچیهارا در یه خونه ای رو زد ولی هرچی منتظر شدن کسی جوابی نداد آکو:شاید خونه نیست. رانپو: من مطمئنم کلاه فانتزی تو خونست ولی چرا درو باز نمی کنه _ برید کنار با گیره درو باز می کنم . دازای جلو رفت درو باز کرد و ۶ نفری داخل رفتن ^چویا خونه ای چویا _چویا ، هویج ، کوتوله ، خنگ کوچولو کجایی تو * یعنی کجاس توجهم به در نیم باز اتاق جلب شد سمتش رفتم و وقتی بازش کردم تو چهارچوب در خشکم زد ..... این دیگه چیه .... این..جا چه .... چه خبره _چو ...چویا؟!! آتسو*با صدای داد دازای سان همه به سمت اتاق رفتیم و من به معنای واقعی کلمه یخ بستم این چی بود چویا سان رو تخت تو خون غرق بود و حرکت نمی کرد ملافه های تخت که از قسمتیشون مشخص بود زمانی سفید بودن الان کامل سرخ شده بود و خون ازشون رو زمین چکه می کرد اول فکر کردم .... چویا... چویا سان ...مر....مردن ...ولی با تکون ریزی که خوردن و سرفه ی خفشون فهمیدم اونقدر دیر نرسیدیم ^*چرا چرا خشکم زده باید نجاتش بدم سریع جلو رفتم براید استایل بقلش کردم و درحالی که فریاد می زدم زود باشید از خونه بیرو رفتم تنها نشانه ای که از زنده بودن چویا داشتم خون بالا آوردن آرومش و سرفه کردن های خفش تو بقلم بود می دونستم اون دازای اوسامو لعنتی نحسی میاره وجودش باعث عذاب امگای مورد علاقمه و به چویا نظرم داره لعنت بهش اگه صلح بین مافیا و آژانس نبود می کشتمش اما فعلا باید بریم بیمارستان یه بیمارستان خوب همین نزدیکی هست
☆ پرش زمانی بیمارستان
وقتی وارد شدن پرستار ها فورا تخت آوردن و چویا رو بردن الان نیم ساعت گذشته بود و همه تو سالن منتظر کوچک ترین خبری از حال چویا بودن _*یعنی چی چویای من چش شده بود چرا چرا چرا اگه اگه خوب نشه چی اگه مثل اودا تنهام بزاره چی .... نه چویا منو تنها نمی زاره نه این امکان نداره چویا ترکم نمی کنه اون اون ... اون وفاداره ... برعکس من که ...که رهاش کردم ..اون منو...رها نمی کنه .... درسته
کونیکیدا: رانپو چطوری فهمیدی ناکاهارا مشکلی براش پیش اومده. رانپو : سرفه می کرد و صداش یکم ضعیف بود و خب موهبتم هم کمکم کرد. پرستار : ببخشید همراه ناکاهارا چویا شما هستید
^ و _ (هم زمان): بله حالش چطوره
پرستار که کمی هول شده بود: خب ... خ..ب راستش ایشون......
_________ نویسنده مرض داره جاهای حساس قطع می کنه
۴.۶k
۰۹ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.