4
گفت:تو کی هستی؟ اینجا چیکار میکنی؟ گفتی من ات هستم...... مطمئنم منو تاحالا ندیدی چون....من ..تاحالا...توخونه...زندانی بودم...با تعجب گفت:وایی تو دختر همون تاجر معروفی که برای ملکه کار میکنه؟از اینکه تورو میشناخت تعجب کرده بودی و پرسیدی :تو کی هستی؟گفت:راستش من یه پسر معمولیم با مادر گرتا زندگی میکنم توی یتیم خونه شبا میام اینجا تا ستاره هارو نگاه ببینم باذوق پرسیدی؟توهم ستاره هارو دوست داری؟گفت:من عاشقشونم و باهم دراز کشیدین و ساعت ها تماشا کردین.صبح شد و دیدی بغل کوک خوابیدی اون چقدر شیرین و دوست داشتنی بود با اینکه تو فقط برای اولین با میدیدیش موهاش رو از روی صورتش کنار زدی و بیدار شد گفتی:ببخشید نمیخواستم بیدارت کنم گفت:وایی.... باید برم یتیم خونه وگرنه دوباره تنبیه میشم هم دیگه رو بغل کردین و قرار گزاشتین که فردا دوباره همو ببینید تو به سمت خونه و اون به سمت یتیم خونه راه افتادین
پارت بعد رو شب میزارم
پارت بعد رو شب میزارم
۱.۴k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.