پارت ۱۱۹ رمان تقاص
_تا اشتی نکردید بیرون نمیاید
در بستن و رفتن نشستیم رو تخت ارسلان گفت
_خوبی
گفتم: به خودم مربوط
_ببخشید که بت نگفتم ببین دیانا توهم میدونی من دوست دارم خیلی زیاد اصلا دوروز اشتی کن اگه من زمین و اسمون به پات نریختم تف کن تو صورتم اصلا هرکاری میخوای بکن
گفتم: من مطمئنم دوسم نداری و دروغ
_چرا دروغ اگه یه درصد هم بخواطر بابات باشه که الان بابات زندان
گفتم: راستی مرسی که نذاشتی بابام اعدام کنن
دستش بلند کرد و گفت
_دستم ببوس که اینکارو بزرگ کردم
گفتم: خیلی پرویی
_زود
دست ارسلان اوردم بالا چونم گرفت و صورتم برد نزدیک صورتش
در بستن و رفتن نشستیم رو تخت ارسلان گفت
_خوبی
گفتم: به خودم مربوط
_ببخشید که بت نگفتم ببین دیانا توهم میدونی من دوست دارم خیلی زیاد اصلا دوروز اشتی کن اگه من زمین و اسمون به پات نریختم تف کن تو صورتم اصلا هرکاری میخوای بکن
گفتم: من مطمئنم دوسم نداری و دروغ
_چرا دروغ اگه یه درصد هم بخواطر بابات باشه که الان بابات زندان
گفتم: راستی مرسی که نذاشتی بابام اعدام کنن
دستش بلند کرد و گفت
_دستم ببوس که اینکارو بزرگ کردم
گفتم: خیلی پرویی
_زود
دست ارسلان اوردم بالا چونم گرفت و صورتم برد نزدیک صورتش
۷.۲k
۳۰ مرداد ۱۴۰۰