رمان دلبر وحشی
#دلبر_وحشی_پارت_پنجم
اسلحش رو با سرعت زیاد دراورد.
به طرف مرد ک داشت باهاش صحبت میکرد.
«صحبتشون»
_به این دختر نمیاد ک بتونه کاری انجام بده
یه بی مصرفه
*حواست باشه با کی حرف میزنی
اینجا چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
همه یک دفعه ترسیدن دایی لب زد
*این مردک ببرین زبونشو قطع کنید.
همه ترس وجودشونو فرا گرفته.
نمیتونم همینجوری وایسم ک زبونشو قطع کنن با جدیتی ک داییم حرف میزد معلوم بود جدیه
«قربان ببخشید،ببخشید»
*جلو همه زبونش بریده میشه تا بقیه یاد بگیرن به من بی احترامی نکنن
«قربان قربان غلط کردم خواهش میکنم ازم بگذرین»
نتونستم دووم بیارم و شروع به حرف زدن کردم.
_اقای مرادی، خواهش میکنم....
حرفم تموم نشده بود ک سیلی محکمی ک بهم خورد رو حس کردم.
دایی بود تاحالا دست روم بلند نکرده بود.
شایان اومد سمتم
*حالت خوبه
دستشو کنار زدم
_خوبم نیازی به نگرانی تو نیست
دایی با اخم نگاهمون کرد دستمو از روی گونه هام برداشتم.
یه اشاره به نگهبان ها کرد و لپ تاب ـی روی میز گذاشتن.
*این سایت رو هک کن
_چ.. چی
*این سایتو هک کن، چند بار باید بهت بگم
سکوت کردم و به صفحه چشم دوختم
همینطور ک نگاه میکردم دایی شروع به صحبت کرد.
*این سایت اون دشمنیه ک می خوایم ماهر ترین افرادمونم نتونستن هکش کنن ولی این خانم میتونه
همه با چشم هایی درشت نگاهم کردم
شایان میدونست نمیخوام و قبول نمی کنم یکی زد تو دستم.
میدونستم معنیش چیه یعنی اگ بگم نه گور خودمو کندم
با صدایی لرزون گفتم:
_چ... چ.. چشم
دایی لبخند ترسناکی کرد و من نشستم رو صندلی و کارمو کردم.
تقریبا بک ساعت طول کشید.
همه وحشت ناک نگاهم کردن. منم از خجالتی ک داشتم چشم به زمین دوختم.
همون موقع دایی دستش رو زیر چونه ام گرفت و سرمو اورد بالا.
و لبش رو نزدیک به گوشم کرد و به آرومی گفت از کی خجالت میکشی؟ سرتو بگیر بالا وگرنه به زور میگیرمش بالا.
نفس نفس میزدم و صورتم رو بالا گرفتم
نفس نفس زنان لب باز کردم
_اقای مرادی میتونم برم بیرون؟
سرش رو به اشاره آره پایین داد. و تند از اون اتاق لعنتی بیرون زدم.
وقتی اومدم بیرون پشت سرم شایان هم اومد بیرون.
رو به روم وایساد
*دختر چیکار میکنی اگ حرفای پدرمو گوش ندی بد بلایی سرت میاد.
بدون توجه به موقعیت لب زدم:
_من دیگ کاری برای اقای مرادی انجام نمیدم اون رسما یه عوضیه
چشای شایان گرد شدن و صورتش حالت ترس رو به خودش گرفت.
و یهو صدایی خشن از پشت سرم به گوش رسید.
*ک اینطور یه ادم عوضی؟ بزار عوضی بودنو نشونت بدم...
اسلحش رو با سرعت زیاد دراورد.
به طرف مرد ک داشت باهاش صحبت میکرد.
«صحبتشون»
_به این دختر نمیاد ک بتونه کاری انجام بده
یه بی مصرفه
*حواست باشه با کی حرف میزنی
اینجا چه اتفاقی داشت میوفتاد؟
همه یک دفعه ترسیدن دایی لب زد
*این مردک ببرین زبونشو قطع کنید.
همه ترس وجودشونو فرا گرفته.
نمیتونم همینجوری وایسم ک زبونشو قطع کنن با جدیتی ک داییم حرف میزد معلوم بود جدیه
«قربان ببخشید،ببخشید»
*جلو همه زبونش بریده میشه تا بقیه یاد بگیرن به من بی احترامی نکنن
«قربان قربان غلط کردم خواهش میکنم ازم بگذرین»
نتونستم دووم بیارم و شروع به حرف زدن کردم.
_اقای مرادی، خواهش میکنم....
حرفم تموم نشده بود ک سیلی محکمی ک بهم خورد رو حس کردم.
دایی بود تاحالا دست روم بلند نکرده بود.
شایان اومد سمتم
*حالت خوبه
دستشو کنار زدم
_خوبم نیازی به نگرانی تو نیست
دایی با اخم نگاهمون کرد دستمو از روی گونه هام برداشتم.
یه اشاره به نگهبان ها کرد و لپ تاب ـی روی میز گذاشتن.
*این سایت رو هک کن
_چ.. چی
*این سایتو هک کن، چند بار باید بهت بگم
سکوت کردم و به صفحه چشم دوختم
همینطور ک نگاه میکردم دایی شروع به صحبت کرد.
*این سایت اون دشمنیه ک می خوایم ماهر ترین افرادمونم نتونستن هکش کنن ولی این خانم میتونه
همه با چشم هایی درشت نگاهم کردم
شایان میدونست نمیخوام و قبول نمی کنم یکی زد تو دستم.
میدونستم معنیش چیه یعنی اگ بگم نه گور خودمو کندم
با صدایی لرزون گفتم:
_چ... چ.. چشم
دایی لبخند ترسناکی کرد و من نشستم رو صندلی و کارمو کردم.
تقریبا بک ساعت طول کشید.
همه وحشت ناک نگاهم کردن. منم از خجالتی ک داشتم چشم به زمین دوختم.
همون موقع دایی دستش رو زیر چونه ام گرفت و سرمو اورد بالا.
و لبش رو نزدیک به گوشم کرد و به آرومی گفت از کی خجالت میکشی؟ سرتو بگیر بالا وگرنه به زور میگیرمش بالا.
نفس نفس میزدم و صورتم رو بالا گرفتم
نفس نفس زنان لب باز کردم
_اقای مرادی میتونم برم بیرون؟
سرش رو به اشاره آره پایین داد. و تند از اون اتاق لعنتی بیرون زدم.
وقتی اومدم بیرون پشت سرم شایان هم اومد بیرون.
رو به روم وایساد
*دختر چیکار میکنی اگ حرفای پدرمو گوش ندی بد بلایی سرت میاد.
بدون توجه به موقعیت لب زدم:
_من دیگ کاری برای اقای مرادی انجام نمیدم اون رسما یه عوضیه
چشای شایان گرد شدن و صورتش حالت ترس رو به خودش گرفت.
و یهو صدایی خشن از پشت سرم به گوش رسید.
*ک اینطور یه ادم عوضی؟ بزار عوضی بودنو نشونت بدم...
۶.۲k
۲۶ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.