آوای دروغین
فصل دوم
پارت سی و ششم
با جیغ دختر، جونگکوک که هر لحظه اضطرابش بیشتر میشد با درد خودش رو به سمت دختر که عین ابر بهار گریه میکرد کشید
به سختی دست دختر رو توی تاریکی پیدا کرد و در حالی که خودش از اضطراب داشت آتیش میگرفت دستش رو نوازش کرد
در همون حال داد بلندی زد و بعد بلند شد...همونطور که لنگ میزد به سمت در رفت و لگد های پی در پیش رو نثار در آهنی کرد
ذهنش خاموش شده بود و تنها چیزی که توی مغزش روشن خاموش میشد نجات دادن نوزادش بود...به سمت آوینا برگشت و دخترک رو که عین بید میلرزید و گریه میکرد رو توی بغلش گرفت و سرش رو روی پاش گذاشت... با حس چیزی توی ساق پاش مثل برق گرفته ها خم شد و بیرونش آورد
گوشی کوچیکی که تو کفشش جاساز کرده بود رو روشن کرد و با تلاطم از بین شمارههای اضطراری شمارهی پلیس رو انتخاب کرد و با صدایی که سعی میکرد آروم باشه تا به بیرون از اتاق درز پیدا نکنه آروم آدرس رو به پلیس اطلاع داد و درباره وضعیت دخترک هم اطلاعات کوتاهی داد
همهی این کارهارو همونطور که بوسههای پی در پی روی موهای دختر میذاشت و نوازشش میکرد انجام داد.. دختر مثل بید میلرزید و هر لحظه قلب پسر رو بیشتر به درد میآورد
با اینکه اتاق تاریک بود ولی خون رنگینی که زمین زیر دختر رو پر کرده بود گویای همه چیز بود
سرش رو به رون پسر فشار داد و لباش رو محکم گاز گرفت... دندوناش پوست لبش رو پاره کردن و وارد گوشتش شدن.. هر دو همه چیو میدونستن ولی همچنان پسر سعی داشت با زمزمه کردن اینکه هیچی نمیشه بهش امید واهی بده
امکان نداشت اون نوزاد بی گناه زنده از اون سولهی نفرین شده بیرون بره... در اون لحظه و اون حالت حتی قلب پسر که هیچ وقت امیدش رو از دست نداده هم روزنهی امیدی نداشت... اشکای جونگکوک راهشون رو پیدا کردن
هر امیدی که برای درست کردن زندگیش داشت به دست یه مرد که حتی نمیدونست کیه از بین رفته بود...در واقع خودش رو مقصر میدونست...آوینا به خاطر کتک خوردن اون واکنش نشون داده بود و به این روز افتاده بود... زمزمههاش توی گوش دختری که از هوش رفت جریان پیدا کرد:متاسفم
با صدای آژیر ناامید سرش رو بلند کرد و لبهاش رو داخل دهنش فرو برد و مکید... مزهی شور اشکاش رو که روی لبش چکیده بودن رو حس کرد...صدای گلوله و داد و فریاد آشنایی نگاهش رو به دختر داد... دیر شده بود؟
با باز شدن در آهنی سریع دستش رو زیر زانو و شونههای دختر انداخت و بلندش کرد... خون دختر دست چپش رو رنگین و خیس کرد..بلافاصله به سمت ماشینی که آمبولانس بود دویید و وقتی دخترک بی جون رو روی برانکارد گذاشت حواسش به سمت سوله و زمین خونینش رفت
اون مردهای هیکلی و اون مردی که مسبب تمام اتفاقات بود رو دستبند زده بودن و سمت ماشین هایی که دورشون نوار سبز نقاشی شده بود میبردن
قدم های نامنظمش رو به سمت آمبولانس برداشت... دخترک رو سوار کردن و جونگکوک بلافاصله خودش رو بالا کشید و سوار شد... دست دختر لرزون رو گرفت و فشار داد
گایز یه خبر...فردا پارت آخر رو آپ میکنم
پارت سی و ششم
با جیغ دختر، جونگکوک که هر لحظه اضطرابش بیشتر میشد با درد خودش رو به سمت دختر که عین ابر بهار گریه میکرد کشید
به سختی دست دختر رو توی تاریکی پیدا کرد و در حالی که خودش از اضطراب داشت آتیش میگرفت دستش رو نوازش کرد
در همون حال داد بلندی زد و بعد بلند شد...همونطور که لنگ میزد به سمت در رفت و لگد های پی در پیش رو نثار در آهنی کرد
ذهنش خاموش شده بود و تنها چیزی که توی مغزش روشن خاموش میشد نجات دادن نوزادش بود...به سمت آوینا برگشت و دخترک رو که عین بید میلرزید و گریه میکرد رو توی بغلش گرفت و سرش رو روی پاش گذاشت... با حس چیزی توی ساق پاش مثل برق گرفته ها خم شد و بیرونش آورد
گوشی کوچیکی که تو کفشش جاساز کرده بود رو روشن کرد و با تلاطم از بین شمارههای اضطراری شمارهی پلیس رو انتخاب کرد و با صدایی که سعی میکرد آروم باشه تا به بیرون از اتاق درز پیدا نکنه آروم آدرس رو به پلیس اطلاع داد و درباره وضعیت دخترک هم اطلاعات کوتاهی داد
همهی این کارهارو همونطور که بوسههای پی در پی روی موهای دختر میذاشت و نوازشش میکرد انجام داد.. دختر مثل بید میلرزید و هر لحظه قلب پسر رو بیشتر به درد میآورد
با اینکه اتاق تاریک بود ولی خون رنگینی که زمین زیر دختر رو پر کرده بود گویای همه چیز بود
سرش رو به رون پسر فشار داد و لباش رو محکم گاز گرفت... دندوناش پوست لبش رو پاره کردن و وارد گوشتش شدن.. هر دو همه چیو میدونستن ولی همچنان پسر سعی داشت با زمزمه کردن اینکه هیچی نمیشه بهش امید واهی بده
امکان نداشت اون نوزاد بی گناه زنده از اون سولهی نفرین شده بیرون بره... در اون لحظه و اون حالت حتی قلب پسر که هیچ وقت امیدش رو از دست نداده هم روزنهی امیدی نداشت... اشکای جونگکوک راهشون رو پیدا کردن
هر امیدی که برای درست کردن زندگیش داشت به دست یه مرد که حتی نمیدونست کیه از بین رفته بود...در واقع خودش رو مقصر میدونست...آوینا به خاطر کتک خوردن اون واکنش نشون داده بود و به این روز افتاده بود... زمزمههاش توی گوش دختری که از هوش رفت جریان پیدا کرد:متاسفم
با صدای آژیر ناامید سرش رو بلند کرد و لبهاش رو داخل دهنش فرو برد و مکید... مزهی شور اشکاش رو که روی لبش چکیده بودن رو حس کرد...صدای گلوله و داد و فریاد آشنایی نگاهش رو به دختر داد... دیر شده بود؟
با باز شدن در آهنی سریع دستش رو زیر زانو و شونههای دختر انداخت و بلندش کرد... خون دختر دست چپش رو رنگین و خیس کرد..بلافاصله به سمت ماشینی که آمبولانس بود دویید و وقتی دخترک بی جون رو روی برانکارد گذاشت حواسش به سمت سوله و زمین خونینش رفت
اون مردهای هیکلی و اون مردی که مسبب تمام اتفاقات بود رو دستبند زده بودن و سمت ماشین هایی که دورشون نوار سبز نقاشی شده بود میبردن
قدم های نامنظمش رو به سمت آمبولانس برداشت... دخترک رو سوار کردن و جونگکوک بلافاصله خودش رو بالا کشید و سوار شد... دست دختر لرزون رو گرفت و فشار داد
گایز یه خبر...فردا پارت آخر رو آپ میکنم
۴.۲k
۲۹ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.