p: 44
نه نفس کشیدناشم منظم نبود
هیونجین تازه متوجه خونی که از سر فیلیکس میومد شده بود و مالت چهرش تغییر کرده بودو نگران بنظر میرسید
انیتا:چ غلطی داری میکنی(داد،گریه) زنگ بزن امبولانس
***
دکتر:حال بیمارتون خوبه مشکلی نداره نیم ساعت تا1ساعت دیگه بهوش میاد پدرشون کسی بود که از چیزی خبر نداشت هنوز و بشدت نگران فیلیکس بود
با این حرف دکتر نفس اسوده ای بیرون داد و اینجا بود که تازه یادش افتاده بود که بپرسه چطور فیلیکس این بلا سرش اومده
_این بلا چطور سر پسرم اومده،کدوم حرومزاده ای اینکارو کرده(داد)
هیونجین:من بودم
خونسردیه هیونجین و البته عصبی بودن باباش ترکیب وحشتناکی ساخته بود خدا میدونست این مرد چیکار میکرد
رفت جلو و سیلی به هیونجین زد و با داد گفت
_چطور تونستی با برادر خودت اینکارو کنی عوضیی
حتی یک کلمه از دهن هیونجین بیرون نمیومد و این باعث عصبانیت هرچه بیشتره پدرش میشد
جوری که انگار تازه چشمش به من افتاده باشه با نیشخندی به سمتم حمله ور شد گلومو بین دستاش گرفت و به دیوار چسبوندم
_باز تقصیر تو بوده نه(داد)بخاطر تو به جون هم افتادن
با هر فشاری که ثانیه به ثانیه به دستش وارد میکرد راه تنفسم تنگ تر و تنگ تر میشد،داشتم خفه میشدم هرچقد دست و پا زدم و التماسش کردم که ولم کنه کارساز نبود
یهو به عقب کشیده شد و روی زمین افتاد
اون لحظه چهره کسی که نجاتم داده مهم نبود مهم ترین چیز ریه هام بودن که محتاج اکسیژن و درست نفس کشیدن بود
سرفه های پیاپی و تقاضای اکسیژن بیشتر،توصیف حالم الانم بود
هیونجین:آنیتا،آنیتا خوبی
بطری ابی که سمتم بودو کنار زدم
آنیتا:همه چی تقصیر توعه(گریه)اصلا تو انسانی؟چطور میتونی اینقد پست فطرت باشی،ارع خودت درست میگفتی یه هیولا بیش نیستی تو...تو لیاقت زندگی نداری
_لیاقت جفتتون مرگه،ای کاش هیچوقت بچه ای مثل تو نداشتم کاش با مادرت میمیردی(داد)
چهره درهم و ناراحت هیونجین از شنیدن حرفایی که گویندشون یکیش پدرش بود و دومی کسی که به ظاهر دوسش داشت اون لایق شنیدن همچین حرفایی نبود،اون نباید از طرف عزیزانش هیولا خطاب میشد نباید جمله"کاش بچه ای مثل تو نداشتم کاش با مادرت میمردی"میشنید حقش نبود اون تمام تلاششو برای خوشحالی عزیزانش کرد اما....
ادمیزاده دیگه همیشه حرفاییو به زبون میاره که نمیدونه شنیدنش چقدر میتونه ینفرو داغون کنه اگرم میدونستن اصلا توجهی داشتن؟
با همون حال بد از بیمارستان خارج شد حتی ینفرم دنبالش نیومده بود
اینجا بود که اوج تنها بودنو احساس میکرد حتی هیچکس با خودش نمیگفت برم دنبالش حالش بده کمکش کنم
هیونجین تازه متوجه خونی که از سر فیلیکس میومد شده بود و مالت چهرش تغییر کرده بودو نگران بنظر میرسید
انیتا:چ غلطی داری میکنی(داد،گریه) زنگ بزن امبولانس
***
دکتر:حال بیمارتون خوبه مشکلی نداره نیم ساعت تا1ساعت دیگه بهوش میاد پدرشون کسی بود که از چیزی خبر نداشت هنوز و بشدت نگران فیلیکس بود
با این حرف دکتر نفس اسوده ای بیرون داد و اینجا بود که تازه یادش افتاده بود که بپرسه چطور فیلیکس این بلا سرش اومده
_این بلا چطور سر پسرم اومده،کدوم حرومزاده ای اینکارو کرده(داد)
هیونجین:من بودم
خونسردیه هیونجین و البته عصبی بودن باباش ترکیب وحشتناکی ساخته بود خدا میدونست این مرد چیکار میکرد
رفت جلو و سیلی به هیونجین زد و با داد گفت
_چطور تونستی با برادر خودت اینکارو کنی عوضیی
حتی یک کلمه از دهن هیونجین بیرون نمیومد و این باعث عصبانیت هرچه بیشتره پدرش میشد
جوری که انگار تازه چشمش به من افتاده باشه با نیشخندی به سمتم حمله ور شد گلومو بین دستاش گرفت و به دیوار چسبوندم
_باز تقصیر تو بوده نه(داد)بخاطر تو به جون هم افتادن
با هر فشاری که ثانیه به ثانیه به دستش وارد میکرد راه تنفسم تنگ تر و تنگ تر میشد،داشتم خفه میشدم هرچقد دست و پا زدم و التماسش کردم که ولم کنه کارساز نبود
یهو به عقب کشیده شد و روی زمین افتاد
اون لحظه چهره کسی که نجاتم داده مهم نبود مهم ترین چیز ریه هام بودن که محتاج اکسیژن و درست نفس کشیدن بود
سرفه های پیاپی و تقاضای اکسیژن بیشتر،توصیف حالم الانم بود
هیونجین:آنیتا،آنیتا خوبی
بطری ابی که سمتم بودو کنار زدم
آنیتا:همه چی تقصیر توعه(گریه)اصلا تو انسانی؟چطور میتونی اینقد پست فطرت باشی،ارع خودت درست میگفتی یه هیولا بیش نیستی تو...تو لیاقت زندگی نداری
_لیاقت جفتتون مرگه،ای کاش هیچوقت بچه ای مثل تو نداشتم کاش با مادرت میمیردی(داد)
چهره درهم و ناراحت هیونجین از شنیدن حرفایی که گویندشون یکیش پدرش بود و دومی کسی که به ظاهر دوسش داشت اون لایق شنیدن همچین حرفایی نبود،اون نباید از طرف عزیزانش هیولا خطاب میشد نباید جمله"کاش بچه ای مثل تو نداشتم کاش با مادرت میمردی"میشنید حقش نبود اون تمام تلاششو برای خوشحالی عزیزانش کرد اما....
ادمیزاده دیگه همیشه حرفاییو به زبون میاره که نمیدونه شنیدنش چقدر میتونه ینفرو داغون کنه اگرم میدونستن اصلا توجهی داشتن؟
با همون حال بد از بیمارستان خارج شد حتی ینفرم دنبالش نیومده بود
اینجا بود که اوج تنها بودنو احساس میکرد حتی هیچکس با خودش نمیگفت برم دنبالش حالش بده کمکش کنم
۶.۹k
۰۳ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.