زندگی سیاه سفید من... پارت¹³
منو با خودش برد سوار ماشین کرد:
_چرا اینکارو کردی؟
_کدوم کارو؟
_چرا اون حرفارو به بابام زدی ها؟
_لازم بود بدونه
_نخیر لازم نبود تو انقدر قهرمان بازی در میاری من چکار کنم ها؟
_یعنی چی چکار کنم؟
_برم خونه بابام منو میزنه تو که دیگه نیستی جلوشو بگیری.
_بهش فکر نکن خودم درستش میکنم.
_فردا چکار کنم میخوام برم مدرسه؟
_با همین لباسا بریم خونه ما بعد که ترو گذاشتم خودم میرم وسایلتو میارم.
_اما...
_اماواگر نداریم
چیزی نگفتمو به راهمون ادامه دادیم، یه جورایی خوشحال بودم باورم نمیشد یکی اینجوری جلو بابام ازم دفاع کرد اونم یه پسر واسم جالب بود یعنی انقدر منو دوست داره؟ سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادمو حواسموبه ماشین هایی که رد میشدن پرت کردم یهو دیدم شیشه ماشین امد پایین نگاهی به شهریار انداختم ازش معلوم بود که داره خودشو کنترل میکنه که نخنده، خجالت هم نمیکشه اعتراف نمیکنه که من شیشه رو اوردم پایین میدونستم برا اینکه حالوهوای منو عوض کنه اینجوری میکنه واسه همین هیچی نگفتمو ضبط ماشین رو روشن کردم تا اونجا اهنگ گوش دادیم.
بالاخره رسیدیم کلید انداخت درو باز کرد و گفت با مامانم بهت خوش بگذره و رفت. رفتم داخل یه خانم که قد معمولی داشت روبه روم امدو شروع کرد:
_سلام دخترم خوبی
_سلام خوبم شما خوبین
_خوبم عزیزم تو باید اون دختزی باشی که شهریار زیاد تعریفشو میکنه درسته؟
_بله خودمم(با خنده)
_بیا دخترم حتما خسته ای بیا تو اتاق شهریار استراحت کن.
دروغ چرا اما مامان شهریار واقعا زن خوبیو مهربونی بود. منو به اتاق شهریار برد درو باز کردو گفت: بفرما دختر قشنگم برو داخل یکم بخواب رو تخت. اینو گفتو رفت، نگاهی به اتاق شهریار انداختم واقعا اتاق قشنگ پسرونه ای داشت. تخت با روکش مشکی سقف ترکیبی سیاه سفید، میز کامپیوتر رو به روی تخت بود اونم ست اتاق بود. یه کمد کوتاه و کوچیک کنار تخت بود بالای تخت چندتا عکس چسبونده بود. رفتم خودمو انداختم روی تختش بوی عطر مردونه میداد تختش پتو رو کشیدم سر خودمو خوابم برد.
حس سنگینی روی تخت احساس کردم، یکی افتاد سرمو گفت پاشو خوابالو چقدر میخوابی؟. از صداش معلوم بود شهریاره که امده به زور بیدارم کنه، اروم گفتم لباسامو اوردی؟. گفت: اره مثه اینکه تختم بهت ساخته...
ادامه دارد...
اگه دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم🙂🎈
_چرا اینکارو کردی؟
_کدوم کارو؟
_چرا اون حرفارو به بابام زدی ها؟
_لازم بود بدونه
_نخیر لازم نبود تو انقدر قهرمان بازی در میاری من چکار کنم ها؟
_یعنی چی چکار کنم؟
_برم خونه بابام منو میزنه تو که دیگه نیستی جلوشو بگیری.
_بهش فکر نکن خودم درستش میکنم.
_فردا چکار کنم میخوام برم مدرسه؟
_با همین لباسا بریم خونه ما بعد که ترو گذاشتم خودم میرم وسایلتو میارم.
_اما...
_اماواگر نداریم
چیزی نگفتمو به راهمون ادامه دادیم، یه جورایی خوشحال بودم باورم نمیشد یکی اینجوری جلو بابام ازم دفاع کرد اونم یه پسر واسم جالب بود یعنی انقدر منو دوست داره؟ سرمو به پنجره ی ماشین تکیه دادمو حواسموبه ماشین هایی که رد میشدن پرت کردم یهو دیدم شیشه ماشین امد پایین نگاهی به شهریار انداختم ازش معلوم بود که داره خودشو کنترل میکنه که نخنده، خجالت هم نمیکشه اعتراف نمیکنه که من شیشه رو اوردم پایین میدونستم برا اینکه حالوهوای منو عوض کنه اینجوری میکنه واسه همین هیچی نگفتمو ضبط ماشین رو روشن کردم تا اونجا اهنگ گوش دادیم.
بالاخره رسیدیم کلید انداخت درو باز کرد و گفت با مامانم بهت خوش بگذره و رفت. رفتم داخل یه خانم که قد معمولی داشت روبه روم امدو شروع کرد:
_سلام دخترم خوبی
_سلام خوبم شما خوبین
_خوبم عزیزم تو باید اون دختزی باشی که شهریار زیاد تعریفشو میکنه درسته؟
_بله خودمم(با خنده)
_بیا دخترم حتما خسته ای بیا تو اتاق شهریار استراحت کن.
دروغ چرا اما مامان شهریار واقعا زن خوبیو مهربونی بود. منو به اتاق شهریار برد درو باز کردو گفت: بفرما دختر قشنگم برو داخل یکم بخواب رو تخت. اینو گفتو رفت، نگاهی به اتاق شهریار انداختم واقعا اتاق قشنگ پسرونه ای داشت. تخت با روکش مشکی سقف ترکیبی سیاه سفید، میز کامپیوتر رو به روی تخت بود اونم ست اتاق بود. یه کمد کوتاه و کوچیک کنار تخت بود بالای تخت چندتا عکس چسبونده بود. رفتم خودمو انداختم روی تختش بوی عطر مردونه میداد تختش پتو رو کشیدم سر خودمو خوابم برد.
حس سنگینی روی تخت احساس کردم، یکی افتاد سرمو گفت پاشو خوابالو چقدر میخوابی؟. از صداش معلوم بود شهریاره که امده به زور بیدارم کنه، اروم گفتم لباسامو اوردی؟. گفت: اره مثه اینکه تختم بهت ساخته...
ادامه دارد...
اگه دوست داشتین بگین ادامه پارتو بزارم🙂🎈
۲.۹k
۲۹ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.