Korean war
PART ²⁷
پسرک شب همان جا خوابش برد..صبح با حس اینکه چیزی صورتش را قلقلک میدهد خندید اما سریع چشمانش را باز کرد و با دیدن پروانه ای که الان روی بینی اش نشسته بود از جایش پرید و دوید و فرار کرد ، چند دقیقه ای دوید و از ان محل کاملا دور شد ، خواست متوقف بشود که حس کرد زیر پاهایش خالی شد و بعد یک ثانیه خودش را وسط قوها درون آب دید ، دادی کشید ، ان لحظه فقط میخواست کسی را ببیند و تمام حرصش را سر آن شخص خالی کند ، چند ثانیه ای گذشت که با دیدن دوتا پا که به سمتش می آیند لبخندی زد ، آماده غر زدن بود ، سرش را بالا آورد که با دیدن فرمانده خشکش زد
+ ش..شما..ای..نجا..چی..چیکار..می..کنید؟
_ این سوالو من نباید بپرسم؟
+ چ..چی؟
_ آخرین باری که دیدمت به مکس گفتم تو رو ببره آموزش ببینی و برام عجیبه اینجا چیکار میکنی؟
پسرک که تازه یادش افتاد لحظه ای خون در رگ هایش یخ زد..کاملا فراموش کرده بود..
+ ق..قربان
تهیونگ دستش را به علامت سکوت روی لب ها پسرک قرار داد
_ سربازی که فراری بوده.. از دستور سرپیچی کرده و به پایگاه ژنرال پارک رفته ، و بعد سر از آشپزخونه درآورده.. حالا هم که بین قوها نشسته داره آب بازی میکنه..علاوه بر اینا نظم همه جارو بهم ریخته..اون از ژنرال پارک که از وقتی اومدی طبق نظر و میل خودش کاراشو انجام میده ، اینم از آشپزخونه که به کل بهم ریخته..خودت بگو چیکار کنم باهات؟
پسرک سرش را پایین انداخته بود و ساکت ماند
_ وسایلتو جمع کن ، دیگه اینجا نبینمت
پسرک تازه متوجه وضعیت شد و دید فرمانده دور شده از آنجا ، به سرعت از جایش بلند شد و دنبال فرمانده دوید ، فرمانده صدای قدم های پشتش را شنید و ناگهان از حرکت ایستاد و پسر محکم به فرمانده خورد و افتاد زمین، تهیونگ خم شد و چونه پسرک را گرفت ، پسرک با چشمای اشکیش به تهیونگ نگاه کرد
_ جنگ نیاز به مرد داره نه به پسربچه هایی مثل تو که سر هرچیزی گریه میکنن
تهیونگ از انجا رفت و پسرک به راهی که تهیونگ رفت خیره شد ، چند ساعتی گذشت ، قطره های باران با لطافت به پوستش برخورد میکردند ، چشمانش زل بست ، کم کم باران شدت گرفت و حالا پسرک خیس خیس شده بود..بعد چند دقیقه متوجه شد دیگر باران به پوستش برخورد نمیکند ، چشمانش را باز کرد
پسرک شب همان جا خوابش برد..صبح با حس اینکه چیزی صورتش را قلقلک میدهد خندید اما سریع چشمانش را باز کرد و با دیدن پروانه ای که الان روی بینی اش نشسته بود از جایش پرید و دوید و فرار کرد ، چند دقیقه ای دوید و از ان محل کاملا دور شد ، خواست متوقف بشود که حس کرد زیر پاهایش خالی شد و بعد یک ثانیه خودش را وسط قوها درون آب دید ، دادی کشید ، ان لحظه فقط میخواست کسی را ببیند و تمام حرصش را سر آن شخص خالی کند ، چند ثانیه ای گذشت که با دیدن دوتا پا که به سمتش می آیند لبخندی زد ، آماده غر زدن بود ، سرش را بالا آورد که با دیدن فرمانده خشکش زد
+ ش..شما..ای..نجا..چی..چیکار..می..کنید؟
_ این سوالو من نباید بپرسم؟
+ چ..چی؟
_ آخرین باری که دیدمت به مکس گفتم تو رو ببره آموزش ببینی و برام عجیبه اینجا چیکار میکنی؟
پسرک که تازه یادش افتاد لحظه ای خون در رگ هایش یخ زد..کاملا فراموش کرده بود..
+ ق..قربان
تهیونگ دستش را به علامت سکوت روی لب ها پسرک قرار داد
_ سربازی که فراری بوده.. از دستور سرپیچی کرده و به پایگاه ژنرال پارک رفته ، و بعد سر از آشپزخونه درآورده.. حالا هم که بین قوها نشسته داره آب بازی میکنه..علاوه بر اینا نظم همه جارو بهم ریخته..اون از ژنرال پارک که از وقتی اومدی طبق نظر و میل خودش کاراشو انجام میده ، اینم از آشپزخونه که به کل بهم ریخته..خودت بگو چیکار کنم باهات؟
پسرک سرش را پایین انداخته بود و ساکت ماند
_ وسایلتو جمع کن ، دیگه اینجا نبینمت
پسرک تازه متوجه وضعیت شد و دید فرمانده دور شده از آنجا ، به سرعت از جایش بلند شد و دنبال فرمانده دوید ، فرمانده صدای قدم های پشتش را شنید و ناگهان از حرکت ایستاد و پسر محکم به فرمانده خورد و افتاد زمین، تهیونگ خم شد و چونه پسرک را گرفت ، پسرک با چشمای اشکیش به تهیونگ نگاه کرد
_ جنگ نیاز به مرد داره نه به پسربچه هایی مثل تو که سر هرچیزی گریه میکنن
تهیونگ از انجا رفت و پسرک به راهی که تهیونگ رفت خیره شد ، چند ساعتی گذشت ، قطره های باران با لطافت به پوستش برخورد میکردند ، چشمانش زل بست ، کم کم باران شدت گرفت و حالا پسرک خیس خیس شده بود..بعد چند دقیقه متوجه شد دیگر باران به پوستش برخورد نمیکند ، چشمانش را باز کرد
۷.۷k
۲۲ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.