گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را
گویند پدر و پسر را نزد حاکم بردند که چوب بزنند اول پدر را بر زمین انداخته و صد چوب زدند آه نکرد و دم نزد بعد از آن پسرش را انداخته و چون یک چوب زدند پدرش آغاز ناله و فریاد کرد حاکم گفت: «تو صد چوب خوردی و دم نزدی به یک چوب که پسرت خورد این ناله و فریاد چیست؟» گفت:« آن چوبها که بر تن میآمد تحمل میکردم اکنون که بر جگرم میآید تحمل ندارم»
۶۷۳
۰۴ اردیبهشت ۱۳۹۴
دیدگاه ها (۴۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.