پارت ۷
بعد سه روز ویستریا سلامتی کاملش رو به دست اورد . *ویستریا و ماکامو تو اتاق در حال حرف زدن هستن که استاد اوروکوداکی امد تو اتاق*
استاد اوروکوداکی:ماکامو تو این سه روز که قرار بود از ویستریا مراقبت کنی از تمریناتت عقب افتادی.
ماکامو:ویستربا من باید برم بعد از ظهر میام پیشت.
ویستریا :آ باشه *ماکامو از اتاق رفت بیرون*
استاد:حالت چطوره؟
ویستریا:کاملا خوب شدم، همش به لطف شما و ماکامو هست
استاد:خوبه میتونی از فردا تمرین هاتو شروع کنی امروز قراره خیاط بیاد و واسه تو چند دست لباس نو بدوزه، حالا بیا بیرون تا شاگردام رو بهت معرفی کنم
ویستریا:چشم استاد
ویستریا همراه استاد رفت بیرون *سه نفر تو کلبه نشسته بودن*
استاد :ویستریا اینا شاگردان من هستن ماکامو رو میشناسی این دوتا هم سابیتو و گیو هستن
ویستریا با دیدن گیو خیلی تعجب کرد و میخواست حرفی بزنه و گیو به علامت نه سرش رو تکون میده
استاد :ویستریا اتفاقی افتاده؟
ویستریا*با لکنت*: نه نه..همه ..چی ...خوبه *روبه بچه ها میکنه * من ویستریا... هستم و... امید وارم با هم دوستای خوبی بشیم..
بعد از اتمام جلسه ویستریا همه جا دنبال گیو می گشت:یعنی کجاست؟
یه دفع کسی اونو به پشت دیوار کشند *اون گیو بود*
ویستریا و گیو با هم گفتن :اینجا چیکار میکنی؟ *لحظه ای سکوت کردن*
ویستریا:اول من میگم جناب تومیوکا گیو معلومه این همه سال کجا با خانواده رفتی؟
گیو *سرش رو انداخت پایین*:کارخونه پدرم تعطیل شد و مجبور شدیم ار روستا بریم به یه جای دیگه
ویستریا: می تونستین به ما بگید مثلا ما از یه خانواده ای هستیم
گیو :پدرم دوست نداشت سربار خانواده ش بشه قرار بود اگه کارش رونق گرفت باز برگردیم ولی پدرم مریض شد و مرد بعد از اون مادرم و خواهرم کار میکردن مادرم همون بیماری پدرم رو گرفت و از دنیا رفت ولی قبل مرگش گفت باید مایع افتخار خانواده باشیم، خواهرم موقع عروسیش به خاطر من مرد یتیم شدم و پولی برای برگشت پیدا نکردم، استاد اوروکوداکی منو پیش خودش اورد ولی تو اینجاین چیکار میکنی؟
ویستریا*بقض گلوش رو گرفت*: من.. منم... یه شیطان... همه رو کشت، من تنها بازمانده هستم به.. وصیت پدرم امدم پیش استاد
گیو متعجب به ویستریا نگاه کرد دست رو شونه هاش گذاشت:ویستریا گوش کن بهم یه قولی بده کسی نباید بفهمه که ما نسبت خانواده گی با هم دارین حتا استاد
ویستریا: اما برای چی
گیو:هنوز دلیل اصلیش رو نمیدونم ولی باید احتیاط کنیم
ویستریا:با باشه
ماکامو ویستریا رو صدا میکنه
ویستریا:من باید برم خدافظ
* بچه ها زیر درخت نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن*
سابیتو اشاره به ویستریا:فکر نکنم بتونی از پس تمرین ها بر بیای، راستی فامیلت رو به ما نگفتی
ویستریا:من.. چویا ویستریا هستم
استاد اوروکوداکی:ماکامو تو این سه روز که قرار بود از ویستریا مراقبت کنی از تمریناتت عقب افتادی.
ماکامو:ویستربا من باید برم بعد از ظهر میام پیشت.
ویستریا :آ باشه *ماکامو از اتاق رفت بیرون*
استاد:حالت چطوره؟
ویستریا:کاملا خوب شدم، همش به لطف شما و ماکامو هست
استاد:خوبه میتونی از فردا تمرین هاتو شروع کنی امروز قراره خیاط بیاد و واسه تو چند دست لباس نو بدوزه، حالا بیا بیرون تا شاگردام رو بهت معرفی کنم
ویستریا:چشم استاد
ویستریا همراه استاد رفت بیرون *سه نفر تو کلبه نشسته بودن*
استاد :ویستریا اینا شاگردان من هستن ماکامو رو میشناسی این دوتا هم سابیتو و گیو هستن
ویستریا با دیدن گیو خیلی تعجب کرد و میخواست حرفی بزنه و گیو به علامت نه سرش رو تکون میده
استاد :ویستریا اتفاقی افتاده؟
ویستریا*با لکنت*: نه نه..همه ..چی ...خوبه *روبه بچه ها میکنه * من ویستریا... هستم و... امید وارم با هم دوستای خوبی بشیم..
بعد از اتمام جلسه ویستریا همه جا دنبال گیو می گشت:یعنی کجاست؟
یه دفع کسی اونو به پشت دیوار کشند *اون گیو بود*
ویستریا و گیو با هم گفتن :اینجا چیکار میکنی؟ *لحظه ای سکوت کردن*
ویستریا:اول من میگم جناب تومیوکا گیو معلومه این همه سال کجا با خانواده رفتی؟
گیو *سرش رو انداخت پایین*:کارخونه پدرم تعطیل شد و مجبور شدیم ار روستا بریم به یه جای دیگه
ویستریا: می تونستین به ما بگید مثلا ما از یه خانواده ای هستیم
گیو :پدرم دوست نداشت سربار خانواده ش بشه قرار بود اگه کارش رونق گرفت باز برگردیم ولی پدرم مریض شد و مرد بعد از اون مادرم و خواهرم کار میکردن مادرم همون بیماری پدرم رو گرفت و از دنیا رفت ولی قبل مرگش گفت باید مایع افتخار خانواده باشیم، خواهرم موقع عروسیش به خاطر من مرد یتیم شدم و پولی برای برگشت پیدا نکردم، استاد اوروکوداکی منو پیش خودش اورد ولی تو اینجاین چیکار میکنی؟
ویستریا*بقض گلوش رو گرفت*: من.. منم... یه شیطان... همه رو کشت، من تنها بازمانده هستم به.. وصیت پدرم امدم پیش استاد
گیو متعجب به ویستریا نگاه کرد دست رو شونه هاش گذاشت:ویستریا گوش کن بهم یه قولی بده کسی نباید بفهمه که ما نسبت خانواده گی با هم دارین حتا استاد
ویستریا: اما برای چی
گیو:هنوز دلیل اصلیش رو نمیدونم ولی باید احتیاط کنیم
ویستریا:با باشه
ماکامو ویستریا رو صدا میکنه
ویستریا:من باید برم خدافظ
* بچه ها زیر درخت نشسته بودن و داشتن با هم حرف میزدن*
سابیتو اشاره به ویستریا:فکر نکنم بتونی از پس تمرین ها بر بیای، راستی فامیلت رو به ما نگفتی
ویستریا:من.. چویا ویستریا هستم
۱۸۷
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.