تو مال منی پارت ۱۰
×کوک اخم ترسناکی کرد: حتما لازم نبود
تهیونگ بیخیال شونهای بالا انداخت و دوباره به سمتم اومد
^بیخیال این سرگرد شو ا/ت یکم پیش داداشم باشه بیا ما بریم سوار اون تاب گوشه حیاط بشیم
با ذوق بچهگونهای گفتم: واقعاااا، آره آره بریم
خندید و با گرفتن دستم به سمت تاب رفتیم..
=کوک سریع لیوان آبی که نامجون بهش داده بود و گذاشت روی میز چون ممکن بود هر لحظه از فشار دستش لیوان تبدیل به هزار تیکه بشه
مثل وقتایی که حسودی میکرد یا غیرتی میشد زبونشو توی لپش فرو کرد ولی دریغ از ذرهای آروم شدن
_ هی کوک چی شده حرف نمیزنی
+ نگفتی داداشتو میاری نامجون
_من فک کردم مشکلی نداره، میخوای بهش بگم بره
کوک برای اینکه نامجون ناراحت نشه سریع گفت: نه فقط سوال پرسیدم
نامجون لبخندی زد و سرشو تکون داد که یهو صدای خنده بلند ا/ت اومد
+سرم و به سرعت به سمت صدای ا/ت برگردوندم
سوار تاب بود و تهیونگ داشت هلش میداد و اونم با هیجان میخندید
کلافه و عصبی رومو گرفتم و آب توی لیوان و یه نفس خوردم..
اصلا چه دلیلی داره اون برای تهیونگ بخنده
برای چی تهیونگ باید خندشو ببینه
اون جوجه فقط حق داره پیش من اینجوری بخنده..
لیوان و محکم روی میز کوبید که نامجون گفت: هی مرد چته!؟
+هیچی یه نفر رفته رو مخم
_کی!؟ تو که خیلی وقته کسی رو نمیشناسی
=کوک پوزخندی زد و چیزی نگفت
از قیافه کوک هیچی مشخص نبود
نه عصبانیتش نه اون حسی که هیچ شناختی ازش نداشت، به هر حال اون یه سرگرد بود که سال ها با کلی خلافکار سر و کله زده، بایدم اینجوری باشه..
ولی وقتی فکر میکرد دستای کوچیک ا/ت به کسی غیر اون میخوره اون و تا مرز جنون میبرد و درک نمیکرد چرا دلش میخواد سر هردوشون و بکنه..
×بلند خندیدم و گفتم: وای تهیونگ بسه دیگه جون ندارم بیا بریم یکم آب بخوریم
تهیونگم خندید و دوباره با گرفتن دستم به همون سمتی که اول اونجا بودیم برگشتیم
تا رسیدیم نگاه کوک به دستامون افتاد
گونهاش برجسته شد
انگار داشت زبونشو توی لپش فرو میکرد
شونهای بالا انداختم و یکم آب برای خودم ریختم و خوردم..
×سرگرد دسشویی کجاست
کوکی بدون نگاه کردن بهم گوشه حیاط و نشون داد
سریع دوییدم سمت دسشویی..
---------------------------------------------------
بعد ناهار میخواستم با تهیونگ برم گیم بازی کنیم که کوک با بدخلقی گفت: بسه دیگه میخوایم بریم
^جونگکوک شی شما تازه دو ساعت و نیمِ اومدید
+خستهام
با شنیدن این حرف سریع به سمتش رفتم و گفتم: خوبید!؟
نگام نکرد و چیزی نگفت
چرا اینجوری کرد..
+به آقای لی زنگ بزن بیاد دنبالمون
سری تکون دادم و با گرفتن شماره آقای لی منتظر موندم..
-------------------------------------------------------
تهیونگ بیخیال شونهای بالا انداخت و دوباره به سمتم اومد
^بیخیال این سرگرد شو ا/ت یکم پیش داداشم باشه بیا ما بریم سوار اون تاب گوشه حیاط بشیم
با ذوق بچهگونهای گفتم: واقعاااا، آره آره بریم
خندید و با گرفتن دستم به سمت تاب رفتیم..
=کوک سریع لیوان آبی که نامجون بهش داده بود و گذاشت روی میز چون ممکن بود هر لحظه از فشار دستش لیوان تبدیل به هزار تیکه بشه
مثل وقتایی که حسودی میکرد یا غیرتی میشد زبونشو توی لپش فرو کرد ولی دریغ از ذرهای آروم شدن
_ هی کوک چی شده حرف نمیزنی
+ نگفتی داداشتو میاری نامجون
_من فک کردم مشکلی نداره، میخوای بهش بگم بره
کوک برای اینکه نامجون ناراحت نشه سریع گفت: نه فقط سوال پرسیدم
نامجون لبخندی زد و سرشو تکون داد که یهو صدای خنده بلند ا/ت اومد
+سرم و به سرعت به سمت صدای ا/ت برگردوندم
سوار تاب بود و تهیونگ داشت هلش میداد و اونم با هیجان میخندید
کلافه و عصبی رومو گرفتم و آب توی لیوان و یه نفس خوردم..
اصلا چه دلیلی داره اون برای تهیونگ بخنده
برای چی تهیونگ باید خندشو ببینه
اون جوجه فقط حق داره پیش من اینجوری بخنده..
لیوان و محکم روی میز کوبید که نامجون گفت: هی مرد چته!؟
+هیچی یه نفر رفته رو مخم
_کی!؟ تو که خیلی وقته کسی رو نمیشناسی
=کوک پوزخندی زد و چیزی نگفت
از قیافه کوک هیچی مشخص نبود
نه عصبانیتش نه اون حسی که هیچ شناختی ازش نداشت، به هر حال اون یه سرگرد بود که سال ها با کلی خلافکار سر و کله زده، بایدم اینجوری باشه..
ولی وقتی فکر میکرد دستای کوچیک ا/ت به کسی غیر اون میخوره اون و تا مرز جنون میبرد و درک نمیکرد چرا دلش میخواد سر هردوشون و بکنه..
×بلند خندیدم و گفتم: وای تهیونگ بسه دیگه جون ندارم بیا بریم یکم آب بخوریم
تهیونگم خندید و دوباره با گرفتن دستم به همون سمتی که اول اونجا بودیم برگشتیم
تا رسیدیم نگاه کوک به دستامون افتاد
گونهاش برجسته شد
انگار داشت زبونشو توی لپش فرو میکرد
شونهای بالا انداختم و یکم آب برای خودم ریختم و خوردم..
×سرگرد دسشویی کجاست
کوکی بدون نگاه کردن بهم گوشه حیاط و نشون داد
سریع دوییدم سمت دسشویی..
---------------------------------------------------
بعد ناهار میخواستم با تهیونگ برم گیم بازی کنیم که کوک با بدخلقی گفت: بسه دیگه میخوایم بریم
^جونگکوک شی شما تازه دو ساعت و نیمِ اومدید
+خستهام
با شنیدن این حرف سریع به سمتش رفتم و گفتم: خوبید!؟
نگام نکرد و چیزی نگفت
چرا اینجوری کرد..
+به آقای لی زنگ بزن بیاد دنبالمون
سری تکون دادم و با گرفتن شماره آقای لی منتظر موندم..
-------------------------------------------------------
۱۴.۴k
۰۴ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.