❀Suga❃وانشات❀
به یونگی که در حال شونه کردن موهای دختر کوچولوتون بود نگاه کردی. لبخند به لب داشت و چشماش از محبت پدرانه لبریز بود. با ربان موهای لخت و بلند دخترتون رو بست و بوسه ای روی موهاش کاشت.
_ خب دیگه. بدو که سرویست اومد
با حالت تخسی پاشو روی زمین کوبید
+ نمیخوام برم مدرسه. میخوام با تو بیام پیش عموها. عمو کوکی قول داده بود امروز باهم بریم شهربازی
_ از دست این کوک. حالا تو برو مدرسه من شب میبرمت پیش عموها
+ قول؟
لبخند زد و انگشت کوچیکش رو بین انگشت کوچولو دختر غلاب کرد
_ قول
دخترت گونه یونگی رو بوسید و سریع از در خارج شد
_ این لجبازیا و بازیگوشیاش به تو رفته ا.ت
و خندید و به سمت اتاقتون رفت تا حاضر بشه.
مشغول کار کردن روی ترک جدیدش بود. ترکی که چندسال پیش روش کار میکرد ولی بیخیالش شد. بلند شدی و کنارش نشستی. انگشتاش روی کلاویه حرکت میکرد و مینواخت. چشماتو بستی و با لبخند به اون موزیک گوش دادی. با قطع شدن صدا چشماتو باز کردی و به یونگی نگاه کردی. قطره اشکی از چشمش چکید و راه گونش رو طی کرد. دستت رو بردی جاو تا اون اشک رو پاک کنی اما صورتش قابل لمس نبود. بازم یادت رفت که نمیتونی هیچ کس و هیچ چیزی رو لمس کنی. دستشو برد سمت جیبش و پاکت سیگار و فندکش رو دراورد. یک نخ از سیگار رو لابلای لبهاش گذاشت و فندک رو روشن کرد و نزدیک سیگار برد
با اینکه صداتو نمیشنید گفتی
× برات ضرر داره
چند ثانیه مکث کرد و فندک رو خاموش کرد و سیگار رو از بین لبهاش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد.
_ خیلی نامردی ا.ت. تو رفتی و منو با یادگاریت تنها گذاشتی. میدونی از وقتی که رفتی چقدر سختی کشیدم؟میدونی چقدر برام سخته که تو خونه ای زندگی کنم که اجر به اجرش رو با خاطرات تو چیدم؟ ولی وقتی به یون هه نگاه میکنم حس میکنم تویی که بهم خیره شدی. وقتی بغلش میکنم حس میکنم تورو بغل کردم و اینا باعث میشن که اروم شم.
× یونگی من همه اینارو به چشم دیدم. من بیشتر از تو عذاب میکشم. میتونم ببینمت ولی نمیتونم لمست کنم. نمیتونم بغلت کنم تا اروم شم. نمیتونم دخترمو بغل کنم و موهاش رو شونه بزنم یا حتی براش داستان بخونم تا خوابش ببره. میبینی؟ عذابایی که من میکشم خیلی بیشتره ولی من سر قولم هستم. گفته بودم همیشه پیشتم الانم تو هرجاکه میری من پیشتم. هیچ وقت ترکت نمیکنم.
با صدای باز شدن در اتاق یونگی صورتشو پاک کرد و چندتا سرفه مسلحطی کرد تا صداش صاف شه. جیمین و جونگ کوک و یون هه اومدن داخل
+ سلااام باباییی
_ سلام عزیزم
+ بابایی خانممون ازم پرسید مامانت کجاس؟ منم گفتم رفته بهشت
_ خب؟
+ یکی از دوستام گفت پس کی برمیگرده؟ بابا؟ مامان کی برمیگرده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش. چرا منو و تورو تنها گذاشته و رفته؟ مگه شماها طداق گرفتین؟
جونگکوک و جیمین با شنیدن این حرفا بغضشون گرفت و از اتاق خارج شدن. یونگی جلوی پای دخترش زانو زد و دستای کوچولوش رو توی دستش گرفت
_ نه عزیزم. اولا طلاق درسته نه طداق. دوما مامان که همیشه پیش منو توعه. نگاهمون میکنه و بهمون لبخند میزنه
+ پس چرا من نمیبینمش؟
_ توعم میبینیش. چشماتو ببند. مطمئنم میتونی حس کنی که کنارته و داره نگاهت میکنه. مگه نه ا.ت؟؟
همونطور که اشکای گونت رو پاک میکردی جواب دادی
× معلومه. من همیشه کنارتم دخترم و همینطور کنار تو یونگی...
_ خب دیگه. بدو که سرویست اومد
با حالت تخسی پاشو روی زمین کوبید
+ نمیخوام برم مدرسه. میخوام با تو بیام پیش عموها. عمو کوکی قول داده بود امروز باهم بریم شهربازی
_ از دست این کوک. حالا تو برو مدرسه من شب میبرمت پیش عموها
+ قول؟
لبخند زد و انگشت کوچیکش رو بین انگشت کوچولو دختر غلاب کرد
_ قول
دخترت گونه یونگی رو بوسید و سریع از در خارج شد
_ این لجبازیا و بازیگوشیاش به تو رفته ا.ت
و خندید و به سمت اتاقتون رفت تا حاضر بشه.
مشغول کار کردن روی ترک جدیدش بود. ترکی که چندسال پیش روش کار میکرد ولی بیخیالش شد. بلند شدی و کنارش نشستی. انگشتاش روی کلاویه حرکت میکرد و مینواخت. چشماتو بستی و با لبخند به اون موزیک گوش دادی. با قطع شدن صدا چشماتو باز کردی و به یونگی نگاه کردی. قطره اشکی از چشمش چکید و راه گونش رو طی کرد. دستت رو بردی جاو تا اون اشک رو پاک کنی اما صورتش قابل لمس نبود. بازم یادت رفت که نمیتونی هیچ کس و هیچ چیزی رو لمس کنی. دستشو برد سمت جیبش و پاکت سیگار و فندکش رو دراورد. یک نخ از سیگار رو لابلای لبهاش گذاشت و فندک رو روشن کرد و نزدیک سیگار برد
با اینکه صداتو نمیشنید گفتی
× برات ضرر داره
چند ثانیه مکث کرد و فندک رو خاموش کرد و سیگار رو از بین لبهاش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد.
_ خیلی نامردی ا.ت. تو رفتی و منو با یادگاریت تنها گذاشتی. میدونی از وقتی که رفتی چقدر سختی کشیدم؟میدونی چقدر برام سخته که تو خونه ای زندگی کنم که اجر به اجرش رو با خاطرات تو چیدم؟ ولی وقتی به یون هه نگاه میکنم حس میکنم تویی که بهم خیره شدی. وقتی بغلش میکنم حس میکنم تورو بغل کردم و اینا باعث میشن که اروم شم.
× یونگی من همه اینارو به چشم دیدم. من بیشتر از تو عذاب میکشم. میتونم ببینمت ولی نمیتونم لمست کنم. نمیتونم بغلت کنم تا اروم شم. نمیتونم دخترمو بغل کنم و موهاش رو شونه بزنم یا حتی براش داستان بخونم تا خوابش ببره. میبینی؟ عذابایی که من میکشم خیلی بیشتره ولی من سر قولم هستم. گفته بودم همیشه پیشتم الانم تو هرجاکه میری من پیشتم. هیچ وقت ترکت نمیکنم.
با صدای باز شدن در اتاق یونگی صورتشو پاک کرد و چندتا سرفه مسلحطی کرد تا صداش صاف شه. جیمین و جونگ کوک و یون هه اومدن داخل
+ سلااام باباییی
_ سلام عزیزم
+ بابایی خانممون ازم پرسید مامانت کجاس؟ منم گفتم رفته بهشت
_ خب؟
+ یکی از دوستام گفت پس کی برمیگرده؟ بابا؟ مامان کی برمیگرده؟ من خیلی دوست دارم ببینمش. چرا منو و تورو تنها گذاشته و رفته؟ مگه شماها طداق گرفتین؟
جونگکوک و جیمین با شنیدن این حرفا بغضشون گرفت و از اتاق خارج شدن. یونگی جلوی پای دخترش زانو زد و دستای کوچولوش رو توی دستش گرفت
_ نه عزیزم. اولا طلاق درسته نه طداق. دوما مامان که همیشه پیش منو توعه. نگاهمون میکنه و بهمون لبخند میزنه
+ پس چرا من نمیبینمش؟
_ توعم میبینیش. چشماتو ببند. مطمئنم میتونی حس کنی که کنارته و داره نگاهت میکنه. مگه نه ا.ت؟؟
همونطور که اشکای گونت رو پاک میکردی جواب دادی
× معلومه. من همیشه کنارتم دخترم و همینطور کنار تو یونگی...
۳۷.۰k
۲۱ اسفند ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.