پروژه شکست خورده پارت 49 : خبر خوش
پروژه شکست خورده پارت 49 : خبر خوش
النا 🤍🌼 :
صداهای عجیبی توی سرم میپیچید .
زنگ هشدار آرک !
پروفسور ـ به یه جای امن برید .....
و شلیک گلوله .......
بیدار شدم .
داد زدم ـ ماریا !
شدو درو باز کرد .
شدو ـ النا ، بیدار شدی . حالت خوبه ؟
و به سمتم دویید .
ـ چه اتفاقی افتاد ؟
شدو ـ آخرین چیزی که به یاد میاری چیه ؟
ـ شکستن حلقه ها و اون نور شدید .....
شدو ـ پس چیز زیادی رو فراموش نکردی . بازم جای شکر داره .
ـ حلقه هات کجان ؟
شدو ـ چی ؟
ـ حلقه هات . اصن حلقه های من کجان ؟
شدو ـ امممم ... ببین ..... یسری اتفاقا افتاد و طرف تاریکمون یکم فعالیت از خودشون نشون دادنو آره خلاصه ....
ـ به کسی هم آسیب زدیم ؟
شدو ـ نه مگه اینکه خرابی یه بخش کوچیک از شهر و شکستن دنده های یه پسر نوجوون رو آسیب به حساب بیاری .
صورتمو تو دستام فرو بردم .
ـ واو .... خدای من .
شدو ـ بیخیال نمیخواد ناراحت باشی .
ـ چجوری ؟
شدو ـ تا وقتی پیش هم باشیم اتفاقی نمیوفته .
لبخند کوچیکی زدم .
رفتیم طبقه پایین .
سیلور ـ آجی کوچولو بیدار شدی ؟
و محکم بغلم کرد .
داد زدم ـ آی !
سیلور ـ من ... واقعا متاسفم. نمیخواستم .....
ـ عیبی نداره داداشی .
و خندیدم .
روژ زد به شونم .
روژ ـ خوشحالیم که بیدار شدی دختر .
ـ منم خوشحالم که زندم .
شدو منو کشوند و چسبوند به خودش .
لبخند میزد و معلوم بود که واقعا خوشحاله .
النا 🤍🌼 :
صداهای عجیبی توی سرم میپیچید .
زنگ هشدار آرک !
پروفسور ـ به یه جای امن برید .....
و شلیک گلوله .......
بیدار شدم .
داد زدم ـ ماریا !
شدو درو باز کرد .
شدو ـ النا ، بیدار شدی . حالت خوبه ؟
و به سمتم دویید .
ـ چه اتفاقی افتاد ؟
شدو ـ آخرین چیزی که به یاد میاری چیه ؟
ـ شکستن حلقه ها و اون نور شدید .....
شدو ـ پس چیز زیادی رو فراموش نکردی . بازم جای شکر داره .
ـ حلقه هات کجان ؟
شدو ـ چی ؟
ـ حلقه هات . اصن حلقه های من کجان ؟
شدو ـ امممم ... ببین ..... یسری اتفاقا افتاد و طرف تاریکمون یکم فعالیت از خودشون نشون دادنو آره خلاصه ....
ـ به کسی هم آسیب زدیم ؟
شدو ـ نه مگه اینکه خرابی یه بخش کوچیک از شهر و شکستن دنده های یه پسر نوجوون رو آسیب به حساب بیاری .
صورتمو تو دستام فرو بردم .
ـ واو .... خدای من .
شدو ـ بیخیال نمیخواد ناراحت باشی .
ـ چجوری ؟
شدو ـ تا وقتی پیش هم باشیم اتفاقی نمیوفته .
لبخند کوچیکی زدم .
رفتیم طبقه پایین .
سیلور ـ آجی کوچولو بیدار شدی ؟
و محکم بغلم کرد .
داد زدم ـ آی !
سیلور ـ من ... واقعا متاسفم. نمیخواستم .....
ـ عیبی نداره داداشی .
و خندیدم .
روژ زد به شونم .
روژ ـ خوشحالیم که بیدار شدی دختر .
ـ منم خوشحالم که زندم .
شدو منو کشوند و چسبوند به خودش .
لبخند میزد و معلوم بود که واقعا خوشحاله .
۱.۶k
۱۶ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.