فرشته کوچولوی من♡
فرشته کوچولوی من♡
#پارت36
از زبان چویا]
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو سمت ـه هتل رفتم، عجب روز ـه مسخره ای بود.
وقتی به هتل نزدیک شدم همون مرد ـو دیدم.
سمتش رفتم ـو نیم خیز شدم ـو گفتم: از جات بلند شو.
سرشو بالا اورد ـو سوالی نگام کرد.
چهره ـش خیلی برام اشنا بود! لحن ـمو جدی تر کردم ـو گفتم: با توعم مرد ـه گنده از جات بلند شو!
سرشو پایین انداخت ـو گفت: منکه جایی برای رفتن ندارم چرا به خودم زحمت بدم ـو از جام بلند شم.
اخمی کردم ـو با عصبانیت تقریبا با صدای بلندی گفتم: من بهت پول نمیدم فهمیدی؟ اینجا کلی کار هست چرا نمیری یه کار واسه خودت پیدا کنی ـو اینقدر دستتو سمت ـه مردم دراز نکنی؟؟
تک خنده ای کرد ـو پوزخندی گوشه ی لبش نشست.
با تعجب بهش نگاه مردم که از جاش بلند شد ـو با خنده های تو گلویی چیزی زیر ـه لب گفت که نشنیدم، از اونجا رفت.
با تعجب به جای خالیش نگاه کردم که صدای اون لعنتی از تو هتل اومد: هی چوچو جونمم!!
با عصبانیت سمتش برگشتم که دیدم سرشو از پنجره بیرون اورده ـو داره دستشو برام تکون میده.
کلاهمو کمی پایین تر کشیدم ـو داخل ـه هتل رفتم.
وقتی به در رسیدم خواستم بازش کنم که در ناخودآگاه باز شد.
دازای دستشو دور ـه گردنم انداخت ـو با ذوق ـه بچگونه ـش گفت: چوچو جونم خوراکی گرفتی؟
دستشو از دور ـه گردنم پایین انداختم ـو داخل رفتم، همونطور که ژاکتمو اویزون میکردم گفتم: نه، یادم رفت.
ذوقی که توی چشماش بود از بین رفت ـو با اخم گفت: فک کنم قبل از رفتنت بهت گفتم که خوراکی ـم بخری!
سمت ـه کاناپه رفتم ـو گفتم: گفتم که یادم رفت.
روی کاناپه نشستم که سمتم اومد ـو کنارم نشست، دستاشو پشت سرش گذاشت ـو چشماشو بست، گفت: چرا اعصبات خورده؟
رومو اونور کردم ـو به حرفش اهمیتی ندادم که دوباره گفت: بخاطر ـه همون مرده ـست نه؟ خودم دیدم چحوری رفتار کرد.
از زبان دازای]
رفتاری که اون مرد کرد عجیب بود ولی اهمیتی ندادم، انگار اون مرد زیای چویارو عصبی کرده بود ولی به روی خودش نمیورد.
سعی داشتم کمی از عصبانیتشو کم کنم ولی جواب نمیداد.
سریع چشمامو باز کردم ـو سمتش چرخیدم، با لبخند ولی سریع با ذوق ـه پچگونه گفتم: راستی چویا یه نقاشی کشیدم دلت میخواد ببینی؟
روشو سمتم برگردوند ـو گفت: هیچ علاقه ای به دیدن ـه نقاشی ـت ندادم.
اخمی کردم ـو دستامو دور ـه گردن ـش حلقه کردم ـو کشیدم ـو با التماس گفتم: خواهش میکنم چویااا!!
دستامو از دور ـه گردنش کنار زد ـو گفت: باشه بابا، ولم کن گمشو برو بیارش!
لبخندی زدم ـو دفتر ـو از رو میز برداشتم ـو بهش نشون دادم.
چشماشو ریز کرد ـو با دقت به نقاشی نگاه کرد ـو با تعجب گفت: این دیگه چیه؟!
با لبخند گفتم: تویی دیگه!
تا این حرفو زدم با صورت درهم بهم نگاه کرد.
_اینکه خره!
سری تکون دادم ـو گفتم: دقیقا!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_ستری_داگز
#پارت36
از زبان چویا]
نفس ـه عمیقی کشیدم ـو سمت ـه هتل رفتم، عجب روز ـه مسخره ای بود.
وقتی به هتل نزدیک شدم همون مرد ـو دیدم.
سمتش رفتم ـو نیم خیز شدم ـو گفتم: از جات بلند شو.
سرشو بالا اورد ـو سوالی نگام کرد.
چهره ـش خیلی برام اشنا بود! لحن ـمو جدی تر کردم ـو گفتم: با توعم مرد ـه گنده از جات بلند شو!
سرشو پایین انداخت ـو گفت: منکه جایی برای رفتن ندارم چرا به خودم زحمت بدم ـو از جام بلند شم.
اخمی کردم ـو با عصبانیت تقریبا با صدای بلندی گفتم: من بهت پول نمیدم فهمیدی؟ اینجا کلی کار هست چرا نمیری یه کار واسه خودت پیدا کنی ـو اینقدر دستتو سمت ـه مردم دراز نکنی؟؟
تک خنده ای کرد ـو پوزخندی گوشه ی لبش نشست.
با تعجب بهش نگاه مردم که از جاش بلند شد ـو با خنده های تو گلویی چیزی زیر ـه لب گفت که نشنیدم، از اونجا رفت.
با تعجب به جای خالیش نگاه کردم که صدای اون لعنتی از تو هتل اومد: هی چوچو جونمم!!
با عصبانیت سمتش برگشتم که دیدم سرشو از پنجره بیرون اورده ـو داره دستشو برام تکون میده.
کلاهمو کمی پایین تر کشیدم ـو داخل ـه هتل رفتم.
وقتی به در رسیدم خواستم بازش کنم که در ناخودآگاه باز شد.
دازای دستشو دور ـه گردنم انداخت ـو با ذوق ـه بچگونه ـش گفت: چوچو جونم خوراکی گرفتی؟
دستشو از دور ـه گردنم پایین انداختم ـو داخل رفتم، همونطور که ژاکتمو اویزون میکردم گفتم: نه، یادم رفت.
ذوقی که توی چشماش بود از بین رفت ـو با اخم گفت: فک کنم قبل از رفتنت بهت گفتم که خوراکی ـم بخری!
سمت ـه کاناپه رفتم ـو گفتم: گفتم که یادم رفت.
روی کاناپه نشستم که سمتم اومد ـو کنارم نشست، دستاشو پشت سرش گذاشت ـو چشماشو بست، گفت: چرا اعصبات خورده؟
رومو اونور کردم ـو به حرفش اهمیتی ندادم که دوباره گفت: بخاطر ـه همون مرده ـست نه؟ خودم دیدم چحوری رفتار کرد.
از زبان دازای]
رفتاری که اون مرد کرد عجیب بود ولی اهمیتی ندادم، انگار اون مرد زیای چویارو عصبی کرده بود ولی به روی خودش نمیورد.
سعی داشتم کمی از عصبانیتشو کم کنم ولی جواب نمیداد.
سریع چشمامو باز کردم ـو سمتش چرخیدم، با لبخند ولی سریع با ذوق ـه پچگونه گفتم: راستی چویا یه نقاشی کشیدم دلت میخواد ببینی؟
روشو سمتم برگردوند ـو گفت: هیچ علاقه ای به دیدن ـه نقاشی ـت ندادم.
اخمی کردم ـو دستامو دور ـه گردن ـش حلقه کردم ـو کشیدم ـو با التماس گفتم: خواهش میکنم چویااا!!
دستامو از دور ـه گردنش کنار زد ـو گفت: باشه بابا، ولم کن گمشو برو بیارش!
لبخندی زدم ـو دفتر ـو از رو میز برداشتم ـو بهش نشون دادم.
چشماشو ریز کرد ـو با دقت به نقاشی نگاه کرد ـو با تعجب گفت: این دیگه چیه؟!
با لبخند گفتم: تویی دیگه!
تا این حرفو زدم با صورت درهم بهم نگاه کرد.
_اینکه خره!
سری تکون دادم ـو گفتم: دقیقا!
ادامه دارد...
#فرشته_کوچولوی_من_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_ستری_داگز
۶.۵k
۱۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.