فیک خانه وحشت
پارت۱۱
صبح**
بیدار شدم و چمدونمو برداشتم دیدم خبری از جیمین نیس اگ بود شاید ب سختی میرفتم تو این مدت بهش عادت کرده بودم حالا که نیس راحت میتونم برم تاکسی گرفتم و رفتم رسیدم خونه و رفتم پدر و مادرمو بغل کردم و رفتم تو اتاقم و وسایلامو گذاشم سر جاش...
بعد از ی هفته**
ویو جیمین
الان ی هفته از رفتن ا.ت میگذره و هر روز بیشتر دلتنگش میشم این حسی که داشتم واقعا عشق بود که بهش داشتم تو این ی هفته بزرگ خان تاج و تخت رو ب من داد و پادشاه اجنه ها شدمم البته بزرگ خان لقبش از من بالاترعه...
بزرگ خان: پسرم امروز عروسی برادرت کای هست نمیخای بری؟
جیمین: چرا میخام برم بهش ی تبریک بگم و ب زنش که انسانه ی هدیه بدم بهش امیدوارم خوشبخت شن
بزرگ خان: پسرم ناراحت نباش این تقدیر تو بود که با اون دختر نباش
جیمین: هه تقدیر...(پوزخند)
ویو ا.ت
تو این ی هفته حسابی دلم برای جیمین تنگ شدع فک کنم تا الان ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده امید وارم خوشبخت شه امروز عروسی رفیقم لیا هست تا حالا شوهر آیندشو ندیدم جالبه ن! ولی امروز میبینم
لیا:ا.ت کجایی تو؟؟
ا.ت: هان؟ جانم چی شده؟
لیا: ببین آرایشم چطور شده؟
ا.ت: همم خوشگل شدی ملکه ی من
لیا: همم مرسی بانو ا.ت
ا.ت: خب منم برم کم کم حاصر شم
لیا: عاا اره بروو راستی امروز ی مهمون ویژه برای تو داریمم😉
ا.ت: مهمون ویژه برای من؟ کی هست؟
لیا: حالا امشب تو عروسی معرفیت میکنم ی پسر خوشگله ببینی جذبش میشی برادر کای هست مثل خودش خوشتیپه
ا.ت: ایشش چن بار گفتم که من...
لیا: حرف نزن تو هم وقت ازدواج شده برات نمیخای که بترشی
ا.ت: چرا انصافن خیلیم میخام بترشمم
لیا: حالا گمشو برو حاصر شو شب ببینش بعد نظرتو بگو
ا.ت: اوکی بایی...
صبح**
بیدار شدم و چمدونمو برداشتم دیدم خبری از جیمین نیس اگ بود شاید ب سختی میرفتم تو این مدت بهش عادت کرده بودم حالا که نیس راحت میتونم برم تاکسی گرفتم و رفتم رسیدم خونه و رفتم پدر و مادرمو بغل کردم و رفتم تو اتاقم و وسایلامو گذاشم سر جاش...
بعد از ی هفته**
ویو جیمین
الان ی هفته از رفتن ا.ت میگذره و هر روز بیشتر دلتنگش میشم این حسی که داشتم واقعا عشق بود که بهش داشتم تو این ی هفته بزرگ خان تاج و تخت رو ب من داد و پادشاه اجنه ها شدمم البته بزرگ خان لقبش از من بالاترعه...
بزرگ خان: پسرم امروز عروسی برادرت کای هست نمیخای بری؟
جیمین: چرا میخام برم بهش ی تبریک بگم و ب زنش که انسانه ی هدیه بدم بهش امیدوارم خوشبخت شن
بزرگ خان: پسرم ناراحت نباش این تقدیر تو بود که با اون دختر نباش
جیمین: هه تقدیر...(پوزخند)
ویو ا.ت
تو این ی هفته حسابی دلم برای جیمین تنگ شدع فک کنم تا الان ازدواج کرده و تشکیل خانواده داده امید وارم خوشبخت شه امروز عروسی رفیقم لیا هست تا حالا شوهر آیندشو ندیدم جالبه ن! ولی امروز میبینم
لیا:ا.ت کجایی تو؟؟
ا.ت: هان؟ جانم چی شده؟
لیا: ببین آرایشم چطور شده؟
ا.ت: همم خوشگل شدی ملکه ی من
لیا: همم مرسی بانو ا.ت
ا.ت: خب منم برم کم کم حاصر شم
لیا: عاا اره بروو راستی امروز ی مهمون ویژه برای تو داریمم😉
ا.ت: مهمون ویژه برای من؟ کی هست؟
لیا: حالا امشب تو عروسی معرفیت میکنم ی پسر خوشگله ببینی جذبش میشی برادر کای هست مثل خودش خوشتیپه
ا.ت: ایشش چن بار گفتم که من...
لیا: حرف نزن تو هم وقت ازدواج شده برات نمیخای که بترشی
ا.ت: چرا انصافن خیلیم میخام بترشمم
لیا: حالا گمشو برو حاصر شو شب ببینش بعد نظرتو بگو
ا.ت: اوکی بایی...
۳۱.۸k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.