فیک کوک ( جدایی ناپذیر)ادامه پارت ۶۴
از زبان ا/ت
زنگ زدم به یوجین آدرس رو ازش گرفتم ولی گفتم که به کسی نگه دارم میرم..یه پیراهن بلند قرمز پوشیدم موهام رو باز گذاشتم و یه آرایش ملایم کردم وای خوشگل شدم پالتوی خز سفیدم رو پوشیدم از اتاقم که اومدم بیرون مامانم از سر تا پا نگام کرد و گفت : داری میری به مهمونی ؟
گفتم : آره مامان ، پیشونیم رو بوسید و گفت : آفرین دخترم برو تو میتونی بهترین باشی
بهش لبخند زدم رفتم یه تاکسی گرفتم و آدرس رو بهش دادم بعده نیم ساعت رسیدم از ماشین پیاده شدم واووو یه عمارت بزرگ که جلوی در چندتا نگهبان بودن خواستم برم داخل که جلوم رو گرفتن یکیشون گفت : شما کی هستید ؟
گفتم : من ا/ت هستم
به برگه تو دستش نگاه کرد و گفت : بله بفرمایید
رفتم داخل توی حیاط اصلی کسی نبود انگار همه پشته عمارت هستن رفتم داخل عمارت خدمتکار رو صدا زدم پالتوم رو دادم بهش راهنماییم کرد سمته حیاط پشتی..از پشت دره شیشه ای که باید ازش رد میشدم و میرفتم توی حیاط چشمام دنبال کوک بودن یعنی اینجاست ؟
بعده چند ثانیه دیدمش چقدر خوشتیپ کرده..در رو باز کردم و با مغروریت شدیدی وارد شدم همه توجه ها به سمت من که آخرین مهمون بودم جذب شده بود اولین کسی که اومد به استقبالم یوجین بود باهاش رفتم سمته میزی که خواهرم و لینا و همچنین تهیونگ و جونگ کوک حضور داشتن به همه سلام کردم ولی به جونگ کوک هم همینطور ولی خیلی سرد روبه روم بود بله بالاخره بانوی عظم تشریف آوردن.. سوجین اومد سمتم و گفت : عزیزم گفتی قرار نیست بیای ؟
با حرص جوابشو دادم و گفتم : بله اما این مهمونی بخاطر منه مگه نه؟ پس حیف میشد من حضور نداشته باشم
گفت : پس از خودتون پذیرایی کنید تا من به مهمون های دیگه برسم...
از شیرینی های روی میز داشتم میخوردم که سوجین با میکروفون صحبت هاش رو شروع کرد اصلا به حرفاش اهمیت نمیدادم همینطور در حال خوردن بودم که گفت : از خانم ا/ت دعوت میکنم بیان و چند کلمهای برامون صحبت کنن ، تا اینو شنیدم شیرینی پرید تو گلوم کم مونده بود خفه بشم جونگ کوک آبمیوه رو داد بهم..صاف وایستادم و گفتم: من هیچ متنی آماده نکردم واسه سخنرانی حالا چی بگم
جونگ کوک گفت : هرچی قلبت بهت میگه گوش کن
چند ثانیه خیره بهش موندم بعد که به خودم اومدم رفتم و چند کلمهای حرف زدم.. همینطور داشتم سخنرانی میکردم که دیدم سوجین و جونگ کوک از جمع رفتن بیرون.. فوراً سخنرانی رو پایان دادم و از روی سِن اومدم پایین رفتم دنبالشون..چرا دارم همچین کاری میکنم..رفتن داخل عمارت من از دور می دیدمشون سوجین دسته جونگ کوک رو گرفت دیگه نتونستم تحمل کنم..خودمو رسوندم بهشون وقتی سوجین متوجه من شد دسته جونگ کوک رو ول کرد
روبه جونگ کوک گفتم : آه ببخشید مزاحم شدم..وسط یه صحنه حساس
جونگ کوک گفت : چی داری میگی ا/ت
گفتم : چیزه خواصی نمیگم..دارم براتون آرزوی خوشبختی میکنم..نکنم ؟
اشک دیدم رو تار کرده بود.. دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم یه قطره پست ازش سُر خورد روی گونم و زمزمه وار گفتم : لعنت لعنت
رفتم سمته دره اصلی پالتوم رو از خدمتکار گرفتم زنگ زدم به یه تاکسی..داشتم میرفتم سمته تاکسی که یکی از پشت بازوم رو گرفت و برم گردوند جونگ کوک بود گفت : ا/ت چرا به حرفام گوش نمیدی
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم : به چی گوش کنم وقتی می بینم
گفت : نکنه فکر میکنی چیزی بین منو سوجین هست ؟ این فکره که دیوونَت کرده
گفتم : چرا باید دیوونه بشم وقتی دیگه برام تموم شدی..اگه یکم برام ارزش قائلی ازم دور بمون همین
سواره تاکسی شدم و برگشتم خونه
زنگ زدم به یوجین آدرس رو ازش گرفتم ولی گفتم که به کسی نگه دارم میرم..یه پیراهن بلند قرمز پوشیدم موهام رو باز گذاشتم و یه آرایش ملایم کردم وای خوشگل شدم پالتوی خز سفیدم رو پوشیدم از اتاقم که اومدم بیرون مامانم از سر تا پا نگام کرد و گفت : داری میری به مهمونی ؟
گفتم : آره مامان ، پیشونیم رو بوسید و گفت : آفرین دخترم برو تو میتونی بهترین باشی
بهش لبخند زدم رفتم یه تاکسی گرفتم و آدرس رو بهش دادم بعده نیم ساعت رسیدم از ماشین پیاده شدم واووو یه عمارت بزرگ که جلوی در چندتا نگهبان بودن خواستم برم داخل که جلوم رو گرفتن یکیشون گفت : شما کی هستید ؟
گفتم : من ا/ت هستم
به برگه تو دستش نگاه کرد و گفت : بله بفرمایید
رفتم داخل توی حیاط اصلی کسی نبود انگار همه پشته عمارت هستن رفتم داخل عمارت خدمتکار رو صدا زدم پالتوم رو دادم بهش راهنماییم کرد سمته حیاط پشتی..از پشت دره شیشه ای که باید ازش رد میشدم و میرفتم توی حیاط چشمام دنبال کوک بودن یعنی اینجاست ؟
بعده چند ثانیه دیدمش چقدر خوشتیپ کرده..در رو باز کردم و با مغروریت شدیدی وارد شدم همه توجه ها به سمت من که آخرین مهمون بودم جذب شده بود اولین کسی که اومد به استقبالم یوجین بود باهاش رفتم سمته میزی که خواهرم و لینا و همچنین تهیونگ و جونگ کوک حضور داشتن به همه سلام کردم ولی به جونگ کوک هم همینطور ولی خیلی سرد روبه روم بود بله بالاخره بانوی عظم تشریف آوردن.. سوجین اومد سمتم و گفت : عزیزم گفتی قرار نیست بیای ؟
با حرص جوابشو دادم و گفتم : بله اما این مهمونی بخاطر منه مگه نه؟ پس حیف میشد من حضور نداشته باشم
گفت : پس از خودتون پذیرایی کنید تا من به مهمون های دیگه برسم...
از شیرینی های روی میز داشتم میخوردم که سوجین با میکروفون صحبت هاش رو شروع کرد اصلا به حرفاش اهمیت نمیدادم همینطور در حال خوردن بودم که گفت : از خانم ا/ت دعوت میکنم بیان و چند کلمهای برامون صحبت کنن ، تا اینو شنیدم شیرینی پرید تو گلوم کم مونده بود خفه بشم جونگ کوک آبمیوه رو داد بهم..صاف وایستادم و گفتم: من هیچ متنی آماده نکردم واسه سخنرانی حالا چی بگم
جونگ کوک گفت : هرچی قلبت بهت میگه گوش کن
چند ثانیه خیره بهش موندم بعد که به خودم اومدم رفتم و چند کلمهای حرف زدم.. همینطور داشتم سخنرانی میکردم که دیدم سوجین و جونگ کوک از جمع رفتن بیرون.. فوراً سخنرانی رو پایان دادم و از روی سِن اومدم پایین رفتم دنبالشون..چرا دارم همچین کاری میکنم..رفتن داخل عمارت من از دور می دیدمشون سوجین دسته جونگ کوک رو گرفت دیگه نتونستم تحمل کنم..خودمو رسوندم بهشون وقتی سوجین متوجه من شد دسته جونگ کوک رو ول کرد
روبه جونگ کوک گفتم : آه ببخشید مزاحم شدم..وسط یه صحنه حساس
جونگ کوک گفت : چی داری میگی ا/ت
گفتم : چیزه خواصی نمیگم..دارم براتون آرزوی خوشبختی میکنم..نکنم ؟
اشک دیدم رو تار کرده بود.. دیگه نتونستم جلوش رو بگیرم یه قطره پست ازش سُر خورد روی گونم و زمزمه وار گفتم : لعنت لعنت
رفتم سمته دره اصلی پالتوم رو از خدمتکار گرفتم زنگ زدم به یه تاکسی..داشتم میرفتم سمته تاکسی که یکی از پشت بازوم رو گرفت و برم گردوند جونگ کوک بود گفت : ا/ت چرا به حرفام گوش نمیدی
دستم رو از دستش کشیدم و گفتم : به چی گوش کنم وقتی می بینم
گفت : نکنه فکر میکنی چیزی بین منو سوجین هست ؟ این فکره که دیوونَت کرده
گفتم : چرا باید دیوونه بشم وقتی دیگه برام تموم شدی..اگه یکم برام ارزش قائلی ازم دور بمون همین
سواره تاکسی شدم و برگشتم خونه
۱۳۴.۷k
۰۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.