آوای دروغین
فصل دوم
پارت سیام
^آوینا ویو^
کفشامو پوشیدم و چنگم دور گوشیم رو محکمتر کردم...جونگکوک بهم زنگ زده بود و با اصرار میگفت چیز جدیدی برای گفتن داره...چیزی که نظرم رو به کل عوض میکنه
گوشیم رو باز کردم و به آدرسی که برام فرستاد خیره شدم...نزدیکترین کافه به خونه بود...با پرسیدن از سیما فهمیده بودم...از خونه خارج شدم و همونطور که تو فکر بودم به قدم هام سرعت بخشیدم...وقتی از کنار یه کوچه تاریک گذشتم پارچهای روی دهنم قرار گرفت و دستی دور بازوم حلقه شد و بعد تاریکی مطلق
.........................
با احساس خیسی وحشتناک سردی چشمام رو شوکه باز کردم...تمام بدنم به طرز وحشتناکی به گزگز افتاد و من عین بید به لرزیدن افتادم
چشمام رو بالا آوردم و خودمو تو یه جای تاریک پیدا کردم...انگار که یه انباری باشه
صدای مردی از پشت سرم اومد:رئیس رو خبر کن...بیدار شد
تازه انگار بدنم رو پیدا کردم و به خودم اومدم...روی زمین سرد و آسفالت افتاده بودم و دستام و پاهام بسته بود...پارچهای رو گردنم بود که انگار برای بستن دهنم استفاده شده
سعی کردم به عقب بچرخم تا مردی که صداش رو شنیده بودم رو ببینم...ولی محض رضای خدا...حتی اگر میتونستم بچرخم توی اون تاریکی چهره کسی مشخص نمیشد...صدای قدم های دیگه اومد...انگار که از طرف من به سمت دیگهای میره...بعد چند لحظه صدای قیژ قیژ چیزی که شباهت زیادی به یه در آهنی داشت اومد و باریکهی نوری به داخل تابید...انقدر شوکه بودم و در حال آنالیز اطرافم بودم که حتی لحظهای به تقلا کردن یا جیغ زدن فکر نکردم
کسی که پشت سرم بود لگدی به کرم زد که صورتم از درد جمع شد:مردی؟
تنها ریکشنی که نشون دادم این بود که مشتای بستم رو فشار بدم و چشمام رو ببندم...موهام از پشت کشیده شد و باعث شد سرم روی زمین آسفالتی کشیده بشه...گونهام سوزش خفیفی کرد و از درد کشیده شدن موهام آخی از بین لبای نیمه بازم فرار کرد
دوباره صدای قیژ قیژ اومد و مرد سریع موهام رو ول کرد...نگاهم رو به فرد دیگهای که صدای قدم هاش رو میشنیدم دادم...یه جفت کفش چرم جلوی من ایستادن...تنها چیزی که از فرد مشخص بود پاهاش بود...تاریکی اجازهی دیدن چیز بیشتری رو نمیداد
پارت سیام
^آوینا ویو^
کفشامو پوشیدم و چنگم دور گوشیم رو محکمتر کردم...جونگکوک بهم زنگ زده بود و با اصرار میگفت چیز جدیدی برای گفتن داره...چیزی که نظرم رو به کل عوض میکنه
گوشیم رو باز کردم و به آدرسی که برام فرستاد خیره شدم...نزدیکترین کافه به خونه بود...با پرسیدن از سیما فهمیده بودم...از خونه خارج شدم و همونطور که تو فکر بودم به قدم هام سرعت بخشیدم...وقتی از کنار یه کوچه تاریک گذشتم پارچهای روی دهنم قرار گرفت و دستی دور بازوم حلقه شد و بعد تاریکی مطلق
.........................
با احساس خیسی وحشتناک سردی چشمام رو شوکه باز کردم...تمام بدنم به طرز وحشتناکی به گزگز افتاد و من عین بید به لرزیدن افتادم
چشمام رو بالا آوردم و خودمو تو یه جای تاریک پیدا کردم...انگار که یه انباری باشه
صدای مردی از پشت سرم اومد:رئیس رو خبر کن...بیدار شد
تازه انگار بدنم رو پیدا کردم و به خودم اومدم...روی زمین سرد و آسفالت افتاده بودم و دستام و پاهام بسته بود...پارچهای رو گردنم بود که انگار برای بستن دهنم استفاده شده
سعی کردم به عقب بچرخم تا مردی که صداش رو شنیده بودم رو ببینم...ولی محض رضای خدا...حتی اگر میتونستم بچرخم توی اون تاریکی چهره کسی مشخص نمیشد...صدای قدم های دیگه اومد...انگار که از طرف من به سمت دیگهای میره...بعد چند لحظه صدای قیژ قیژ چیزی که شباهت زیادی به یه در آهنی داشت اومد و باریکهی نوری به داخل تابید...انقدر شوکه بودم و در حال آنالیز اطرافم بودم که حتی لحظهای به تقلا کردن یا جیغ زدن فکر نکردم
کسی که پشت سرم بود لگدی به کرم زد که صورتم از درد جمع شد:مردی؟
تنها ریکشنی که نشون دادم این بود که مشتای بستم رو فشار بدم و چشمام رو ببندم...موهام از پشت کشیده شد و باعث شد سرم روی زمین آسفالتی کشیده بشه...گونهام سوزش خفیفی کرد و از درد کشیده شدن موهام آخی از بین لبای نیمه بازم فرار کرد
دوباره صدای قیژ قیژ اومد و مرد سریع موهام رو ول کرد...نگاهم رو به فرد دیگهای که صدای قدم هاش رو میشنیدم دادم...یه جفت کفش چرم جلوی من ایستادن...تنها چیزی که از فرد مشخص بود پاهاش بود...تاریکی اجازهی دیدن چیز بیشتری رو نمیداد
۳.۹k
۱۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.