گس لایتر/ پارت ۶۵
چند ساعت بعد...
از زبان بورام:
بلاخره انجامش دادیم!!... بعد از مدتها صبوری و ملاحظه کردنش بالاخره باهام راه اومد...
طوری پیش بردمش که کوچکترین اضطراب و حملات عصبی ای بهش نفوذ نکرد... انقد با ملایمت و نوازشای عاشقانه تحریکش کردم که خودش صبرش لبریز شد و سراغم اومد... بعد از هر لمسی... هر نگاهی... هر بوسه ای... به ذهنش فرصت دادم تا هضمش کنه... عجولانه پیش نرفتم مبادا استرس وجودشو بگیره... و نتونه به خودش مسلط باشه... میخواستم حالت روانی نرمالشو حفظ کنه...
در واقع بهش یاد دادم که روی لذتش تمرکز کنه و فقط حس خوب بگیره...
خوشحالم که نتیجه داد!!... خودشم راضی بود... برای اولین بار وقتی کنارم دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود لبخند عمیقی روی صورتش دیدم که تا حالا نظیرشو از جونگکوک ندیده بودم... دستمو گرفت و گفت: ازت ممنونم!...
دیگه تموم شد!... دیگه اون حملات غیرعادی عصبی تموم شد... حالا از لحظه به لحظش میتونم لذت ببرم... بخاطرش بهت مدیونم!!...
از زبان جونگکوک:
درسته! توی اتاق هتل بودیم... بورام خیلی خوب میدونست چیکار کنه... اون منو نجات داد... ازش که تشکر کردم گفت: جونگکوکا... فک کنم الان وقتشه چیزی که میخوامو بهت بگم
جونگکوک: امشب تو آزادی... هرچیزی رو میتونی بگی یا ازم بخوای
بورام: دوست دارم!... عاشقتم...
انتظار نداشتم!...
جا خوردم... روی موهاش دست کشیدم... نتونستم چیزی بهش بگم... سکوت کردم... وقتی سکوتمو دید با نگرانی توی چشماش گفت: تو نداری؟
جونگکوک: راستش... نمیدونم!... نمیتونم احساساتمو تجزیه تحلیل کنم!
بورام: من صبورم... صبر میکنم... تو رو عاشق خودم میکنم...
از زبان نابی:
بایول پیش ما بود... قرار بود چند روزی اینجا باشه... تا زمانیکه جونگکوک برمیگرده...
داجونگ یون ها و بایول رو پیش خودش نشونده بود و باهاشون صحبت میکرد و بلند میخندیدن... من تازه از دفترم اومده بودم... وقتی این صحنه رو دیدم به سمتشون رفتم... کمی از دور نگاهشون کردم... هنوز متوجه من نشده بودن... بایول کوچولوی من برای خودش تشکیل خانواده داده بود ولی هنوزم مثل یه دختر بچه بود پیش پدرش...
یون های عزیزم... دختر قوی و زیبای من... به ندرت اینطوری سر حال و خنده رو میبینمش... درد نداشتن یه بچه باعث شده مدام از زمین و زمان شاکی و دلخور باشه... کم پیش میاد حواسش از این موضوع پرت بشه... حتی این مشکل باعث شده گرما و صمیمت از زندگیش بره... هیونو الانم پیشش نیست... شاید حق داره ولی... آه چی بگم!...
از زبان یون ها:
لحظه ای سرمو چرخوندم دیدم اوما کنار ستون ایستاده و به ما نگاه میکنه... گفتم: اوما... اونجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟
نابی: هیچی عزیزم... تازه اومدم...
آبا و بایول هم به اوما نگاه کردن که آبا گفت: اون داره به رابطه ی صمیمانه ی من با دخترام حسودی میکنه...
از زبان بورام:
بلاخره انجامش دادیم!!... بعد از مدتها صبوری و ملاحظه کردنش بالاخره باهام راه اومد...
طوری پیش بردمش که کوچکترین اضطراب و حملات عصبی ای بهش نفوذ نکرد... انقد با ملایمت و نوازشای عاشقانه تحریکش کردم که خودش صبرش لبریز شد و سراغم اومد... بعد از هر لمسی... هر نگاهی... هر بوسه ای... به ذهنش فرصت دادم تا هضمش کنه... عجولانه پیش نرفتم مبادا استرس وجودشو بگیره... و نتونه به خودش مسلط باشه... میخواستم حالت روانی نرمالشو حفظ کنه...
در واقع بهش یاد دادم که روی لذتش تمرکز کنه و فقط حس خوب بگیره...
خوشحالم که نتیجه داد!!... خودشم راضی بود... برای اولین بار وقتی کنارم دراز کشیده بود و چشماشو بسته بود لبخند عمیقی روی صورتش دیدم که تا حالا نظیرشو از جونگکوک ندیده بودم... دستمو گرفت و گفت: ازت ممنونم!...
دیگه تموم شد!... دیگه اون حملات غیرعادی عصبی تموم شد... حالا از لحظه به لحظش میتونم لذت ببرم... بخاطرش بهت مدیونم!!...
از زبان جونگکوک:
درسته! توی اتاق هتل بودیم... بورام خیلی خوب میدونست چیکار کنه... اون منو نجات داد... ازش که تشکر کردم گفت: جونگکوکا... فک کنم الان وقتشه چیزی که میخوامو بهت بگم
جونگکوک: امشب تو آزادی... هرچیزی رو میتونی بگی یا ازم بخوای
بورام: دوست دارم!... عاشقتم...
انتظار نداشتم!...
جا خوردم... روی موهاش دست کشیدم... نتونستم چیزی بهش بگم... سکوت کردم... وقتی سکوتمو دید با نگرانی توی چشماش گفت: تو نداری؟
جونگکوک: راستش... نمیدونم!... نمیتونم احساساتمو تجزیه تحلیل کنم!
بورام: من صبورم... صبر میکنم... تو رو عاشق خودم میکنم...
از زبان نابی:
بایول پیش ما بود... قرار بود چند روزی اینجا باشه... تا زمانیکه جونگکوک برمیگرده...
داجونگ یون ها و بایول رو پیش خودش نشونده بود و باهاشون صحبت میکرد و بلند میخندیدن... من تازه از دفترم اومده بودم... وقتی این صحنه رو دیدم به سمتشون رفتم... کمی از دور نگاهشون کردم... هنوز متوجه من نشده بودن... بایول کوچولوی من برای خودش تشکیل خانواده داده بود ولی هنوزم مثل یه دختر بچه بود پیش پدرش...
یون های عزیزم... دختر قوی و زیبای من... به ندرت اینطوری سر حال و خنده رو میبینمش... درد نداشتن یه بچه باعث شده مدام از زمین و زمان شاکی و دلخور باشه... کم پیش میاد حواسش از این موضوع پرت بشه... حتی این مشکل باعث شده گرما و صمیمت از زندگیش بره... هیونو الانم پیشش نیست... شاید حق داره ولی... آه چی بگم!...
از زبان یون ها:
لحظه ای سرمو چرخوندم دیدم اوما کنار ستون ایستاده و به ما نگاه میکنه... گفتم: اوما... اونجا چیکار میکنی؟ کی اومدی؟
نابی: هیچی عزیزم... تازه اومدم...
آبا و بایول هم به اوما نگاه کردن که آبا گفت: اون داره به رابطه ی صمیمانه ی من با دخترام حسودی میکنه...
۱۶.۴k
۰۴ بهمن ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.