سرنوشته اجباری
سرنوشته اجباری
پارت پنجم:
(دو هفته بعد)
ا.ت ویو:
دوهفته از اون روزا میگذره جیمین و کمتر میبینمش چون روزا که همش بیرون شبا هم فقط موقع شام و خواب میاد خونه....داشتم با گوشیم کار میکردم که سانا بهم زنگ زد
ا.ت: الو
سانا: ا.ت خوبی
ا.ت: مرسی تو خوبی
سانا: مرسی میگم اطلاعاتی که میخاستی رو بدست اوردم
ا.ت: واقعا؟...بگو بگو
سانا: تو گذشته با یه دختری در ارتباط بوده که دختره بهش خیانت میکنه و جیمین هم از اون موقه به بعد روی خوشش رو از دست میده و میزنه توی کار خلاف....مامان و باباش ازش ناامید شده بودن و فک میکردن اگ زن بگیره درس میشه...انگار روی پهلوش سه تا زخم چاقو داره که بنظر میاد به خاطره دعوای بی دلیلیه که داشته
ا.ت: ای خدا...باشه ممنونم ازت
الان ینی من دارم با یه خلاف کاره روانی زندگی میکنم....بهتره به روی خودم نیارم که ازش اطلاعات دارم
(شب)
من تا الان با خودم خیلی فکر کردم و بنظرم بهترین راه فراره...به سانا گفتم کمکم کنه گفت میام دنبالت...وسایل هامو جمع کردم و منتظر سانا بودم تا بیا...صدای در زدن و شنیدم با خیال اینکه سانا عه رفتم در و باز کردم ولی....ولی با جیمین مواجه شدم...اومد داخل و هولم داد
جیمین: با اون دختر خاله ی عوضیت نقشه ی فرار میکشی اره
ا.ت: نه..ن...نه بزار...ت...توضیح بدم
جیمین: فک کردی نمیدونم با اون دختره ی اشغالت از من اطلاعات در اوردی*داد
جیمین: تو فک کردی من احمقم*داد
یهو از موهام گرفتم و انداختم توی اتاق و اون اتفافی افتاد که نباید میوفتاد
ادامه دارد.....
پارت پنجم:
(دو هفته بعد)
ا.ت ویو:
دوهفته از اون روزا میگذره جیمین و کمتر میبینمش چون روزا که همش بیرون شبا هم فقط موقع شام و خواب میاد خونه....داشتم با گوشیم کار میکردم که سانا بهم زنگ زد
ا.ت: الو
سانا: ا.ت خوبی
ا.ت: مرسی تو خوبی
سانا: مرسی میگم اطلاعاتی که میخاستی رو بدست اوردم
ا.ت: واقعا؟...بگو بگو
سانا: تو گذشته با یه دختری در ارتباط بوده که دختره بهش خیانت میکنه و جیمین هم از اون موقه به بعد روی خوشش رو از دست میده و میزنه توی کار خلاف....مامان و باباش ازش ناامید شده بودن و فک میکردن اگ زن بگیره درس میشه...انگار روی پهلوش سه تا زخم چاقو داره که بنظر میاد به خاطره دعوای بی دلیلیه که داشته
ا.ت: ای خدا...باشه ممنونم ازت
الان ینی من دارم با یه خلاف کاره روانی زندگی میکنم....بهتره به روی خودم نیارم که ازش اطلاعات دارم
(شب)
من تا الان با خودم خیلی فکر کردم و بنظرم بهترین راه فراره...به سانا گفتم کمکم کنه گفت میام دنبالت...وسایل هامو جمع کردم و منتظر سانا بودم تا بیا...صدای در زدن و شنیدم با خیال اینکه سانا عه رفتم در و باز کردم ولی....ولی با جیمین مواجه شدم...اومد داخل و هولم داد
جیمین: با اون دختر خاله ی عوضیت نقشه ی فرار میکشی اره
ا.ت: نه..ن...نه بزار...ت...توضیح بدم
جیمین: فک کردی نمیدونم با اون دختره ی اشغالت از من اطلاعات در اوردی*داد
جیمین: تو فک کردی من احمقم*داد
یهو از موهام گرفتم و انداختم توی اتاق و اون اتفافی افتاد که نباید میوفتاد
ادامه دارد.....
۱۴.۴k
۲۱ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.