*پارت پونزدهم*
¥سلام هیونگ
+عه کوکی تویی؟چرا با گوشی شرلوک هلمز زنگ زدی؟خودش کجاست؟
€من اینجام هیونگ...جان واتسونم پیشمه
$سلامممم
_خیله خب،چی شده؟
¥هیچی زنگ زدیم حالتو بپرسیم
_حالم خوبه...واسه این سه ساعت داشتی زنگ میزدی؟
$هیونگ اعصاب نداریا
_ندارم،پس بهتره مزاحم نشین،خدافظ
قبل از اینکه بخوان چیزی بگن قطع میکنم و شماره هاشونو بلاک میکنم
_خوشبحالتون که اینقد بیخیالین
رو مبل دراز میکشم و دستمو میزارم رو چشمام
_لطفا همین الان بهم زنگ و بگو دلیل رفتارات چیه کیم ا.ت،تا حداقل یکم آروم بشم
ویو ا.ت:
سریع به سمت خونه میرم و لباسامو جمع میکنم...
میخوام چمدونمو بردارم و فقط از این شهر کوفتی بزنم بیرون ولی یه لحظه شک و تردید میاد سراغم...
+اون لعنتیا حتما دوباره پیدام میکنن...باید یه دلیل خوب گیر بیارم و جوری برم که دیگه هیچوقت سراغمو نگیرن.
عصبی بودم و هر لحظه امکان داشت به یونگی زنگ بزنم و کلی بهش فحش بدم ولی باید با برنامه جلو میرفتم
+دروغ گفتنشو بهونه میکنم تا دست از سرم برداره،اون یون چول حرو**مزاده رو هم یه کاریش میکنم
*
چند روز بعد:
نفس عمیقی میکشم و قبل از اینکه تصمیم احمقانه ای بگیرم شروع به حرف زدن میکنم:
+من به حرفات فکر کردم یونگی
با تردید میپرسه
_و نتیجه اش؟
+میخوام احساستو قبول کنم و به هردومون وقت بدم...من آدمی نیستم که با دلم تصمیم بگیرم...حتی اگه عاشق هم باشیم وقتی به این نتیجه رسیدیم که نمیتونیم با هم به جایی برسیم بیا جدا شیم باشه؟
با خوشحالی دستمو میگیره
_پس امروز اولین روزمونه؟
به زور لبخند میزنم و سرمو تکون میدم
دلم میخواست همین الان دستمو بکشم و یه مشت محکم بهش بزنم ولی فقط گوشه لباسمو تو دستم جمع کردم
آروم صورتشو جلو آورد و بوسه ی آرومی روی ل**بام گذاشت
_دوست دارم ا.ت
حالم داشت به هم میخورد...
هر چقد میخواستم بهش بگم "منم"نمیتونستم،پس فقط لبخند فیکی زدم و بغلش کردم
کاش هیچوقت به اون بار لعنتی نمیرفتم...
اصن کاش تو یه خانواده دیگه به دنیا میومدم تا مجبور نباشم از خونه فرار کنم و گیر آدم دروغگویی مثل تو بیوفتم مین یونگی...
ویو یونگی:
بالاخره یه روز میفهمه که بهش دروغ گفتم،یعنی اون روز چه ریکشنی نشون میده؟بهم یه سیلی میزنه و فحشم میده یا بدون اینکه چیزی بگه واسه همیشه ترکم میکنه...
آروم ازم جدا میشه
+من دیگه میرم خونه،فردا میام دیدنت
_میرسونمت
+نه نیازی نیس
رو نوک پاش بلند میشه و گونمو اروم میبوسه
+خدافظ
_خدافظ عزیزم
کاش همون دفعه ی اول اینجوری جلو میومدم تا نه اون از خونه فرار کنه و نه من مجبور باشم انقد بهش دروغ بگم.
عصبی موهامو میکشم
_امیدوارم درکم کنی و ببخشیم ا.ت،واقعا متاسفم
رو مبل میشینم و مث همیشه شقیقمو ماساژ میدم...
+عه کوکی تویی؟چرا با گوشی شرلوک هلمز زنگ زدی؟خودش کجاست؟
€من اینجام هیونگ...جان واتسونم پیشمه
$سلامممم
_خیله خب،چی شده؟
¥هیچی زنگ زدیم حالتو بپرسیم
_حالم خوبه...واسه این سه ساعت داشتی زنگ میزدی؟
$هیونگ اعصاب نداریا
_ندارم،پس بهتره مزاحم نشین،خدافظ
قبل از اینکه بخوان چیزی بگن قطع میکنم و شماره هاشونو بلاک میکنم
_خوشبحالتون که اینقد بیخیالین
رو مبل دراز میکشم و دستمو میزارم رو چشمام
_لطفا همین الان بهم زنگ و بگو دلیل رفتارات چیه کیم ا.ت،تا حداقل یکم آروم بشم
ویو ا.ت:
سریع به سمت خونه میرم و لباسامو جمع میکنم...
میخوام چمدونمو بردارم و فقط از این شهر کوفتی بزنم بیرون ولی یه لحظه شک و تردید میاد سراغم...
+اون لعنتیا حتما دوباره پیدام میکنن...باید یه دلیل خوب گیر بیارم و جوری برم که دیگه هیچوقت سراغمو نگیرن.
عصبی بودم و هر لحظه امکان داشت به یونگی زنگ بزنم و کلی بهش فحش بدم ولی باید با برنامه جلو میرفتم
+دروغ گفتنشو بهونه میکنم تا دست از سرم برداره،اون یون چول حرو**مزاده رو هم یه کاریش میکنم
*
چند روز بعد:
نفس عمیقی میکشم و قبل از اینکه تصمیم احمقانه ای بگیرم شروع به حرف زدن میکنم:
+من به حرفات فکر کردم یونگی
با تردید میپرسه
_و نتیجه اش؟
+میخوام احساستو قبول کنم و به هردومون وقت بدم...من آدمی نیستم که با دلم تصمیم بگیرم...حتی اگه عاشق هم باشیم وقتی به این نتیجه رسیدیم که نمیتونیم با هم به جایی برسیم بیا جدا شیم باشه؟
با خوشحالی دستمو میگیره
_پس امروز اولین روزمونه؟
به زور لبخند میزنم و سرمو تکون میدم
دلم میخواست همین الان دستمو بکشم و یه مشت محکم بهش بزنم ولی فقط گوشه لباسمو تو دستم جمع کردم
آروم صورتشو جلو آورد و بوسه ی آرومی روی ل**بام گذاشت
_دوست دارم ا.ت
حالم داشت به هم میخورد...
هر چقد میخواستم بهش بگم "منم"نمیتونستم،پس فقط لبخند فیکی زدم و بغلش کردم
کاش هیچوقت به اون بار لعنتی نمیرفتم...
اصن کاش تو یه خانواده دیگه به دنیا میومدم تا مجبور نباشم از خونه فرار کنم و گیر آدم دروغگویی مثل تو بیوفتم مین یونگی...
ویو یونگی:
بالاخره یه روز میفهمه که بهش دروغ گفتم،یعنی اون روز چه ریکشنی نشون میده؟بهم یه سیلی میزنه و فحشم میده یا بدون اینکه چیزی بگه واسه همیشه ترکم میکنه...
آروم ازم جدا میشه
+من دیگه میرم خونه،فردا میام دیدنت
_میرسونمت
+نه نیازی نیس
رو نوک پاش بلند میشه و گونمو اروم میبوسه
+خدافظ
_خدافظ عزیزم
کاش همون دفعه ی اول اینجوری جلو میومدم تا نه اون از خونه فرار کنه و نه من مجبور باشم انقد بهش دروغ بگم.
عصبی موهامو میکشم
_امیدوارم درکم کنی و ببخشیم ا.ت،واقعا متاسفم
رو مبل میشینم و مث همیشه شقیقمو ماساژ میدم...
۱۵.۷k
۰۳ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.