تابع قوانین جمهوری اسلامی
تابع قوانین جمهوری اسلامی
عشق ناتنی پارت ۲
+پدر میخوام برام یه ویلا بگیری توی جایی که هم جنگل باشه هم ساحل
@چرا توی همچین جایی ؟
+بهم آرامش میده
@خیلی خوب همین الان به منشی نام زنگ میزنم تا برات ردیفش کنه
+ممنونم بابایی
@راستی یه خبر عالی برات دارم
+چیه ؟
@ من ازدواج کردم
+چییی؟ واقعاً میگی ؟ کی ؟چطوری عقد کردین ؟ کی هست؟ بچه هم داره ؟ میشناسمش؟ چند سالشه؟ مافیاس ؟
@ دختر توکه سر منو خوردی چقدر سوال میپرسی
+خب بابا خیلی شوکم کردی
@امشب میبینیشون
+میبینمشون؟ مگه چند نفرن ؟
@حالا میفهمی من باید برم پیشش شب بیا به رستوران ....
+خیلی خوب باشه
بابا رفت و منم رفتم طبقه ی بالا و شروع به گریه کردم از اینکه ازدواج کرده ناراحتم و اینطور که معلومه بچه هم داره همینطوریشم بهم اهمیتی نمیده حالا هم که بچه ی اون زنه بیاد که بدتر، همونطور که گریه میکردم به خواب رفتم و ساعت ۸ شب بیدار شدم رفتم پایین پیش اجوما
+اجومااا
اجوما: چیه دخترم چیشده
+ بابام بهت گفت که با یه زن ازدواج کرده؟
اجوما:بله دخترم گفت برای چی
+هیچی اینو ولش کن امشب قرار شام داریم بیا بریم بالا
دستشو گرفتم و بردمش توی اتاقم و تمام لباسای بازم رو بیرون آوردم
+ خب اجوما کدومو بپوشم
یه دکلته ی مشکی رنگ که تا بزور میتونست تا روی رون هام بیاد رو انتخاب کرد( پست بعدی میزارم) راستش خودمم از اون خوشم اومده بود
+آفرین اجوما الحق که خودت بزرگم کردی همه ی سلیقه هام به خودت رفته
خنده ای کرد و رفت پایین و منم یه دوش گرفتمو لباسمو پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم و توی ماشین نشستم و به سمت رستوران حرکت کردیم ، به رستوران رسیدم دقیقا باید میرفتم طبقه ی ۳۸ پس آسانسور و زدم و رفتم بالا ، توی سالن که راه میرفتم هیچکس نبود البته از بابام انتظار میرفت همچین کاری کنه یکم جلوتر رفتم و بابامو دیدم و دوتا زن و دوتا مرد که پشتشون به من بود
@دخترم خوش اومدی
با صدای بابا به سمتم برگشتن که با دیدنشون شوکه شدم
+یجی؟ فلیکس ؟ خاله یونجی ؟
یونجی به سمتم اومد و به بغل گرفتم
=از سوپرایزت خوشت اومد دخترم
+شما با بابام ازدواج کردین؟
= اره خوشگلم حالا بیا بشین
معلوم بود یجی و فلیکسم توی شوک بودن رفتم پیش یجی نشستم و موقعیت رو سنجیدم که با دیدن صندلی خالی به فکر عمیقی فرو رفتم که با صدایی با تعجب بلند شدم و شوکه شدم ،هیونجینه ؟ اون برادر ناتنیم شده ؟ اون روانی الان دیگه برادر ناتنیمه؟
°یونا حالت خوبه ؟
+به نظرت الان میتونم چطور باشم ؟ تو الان خواهرمی و اکسم....اون... برادر ناتنیمه
هیونجین جلو اومد و بابام به سمتش رفت و باهاش دست داد میتونستم نفرت و عصبانت رو از چهرش بخونم ولی تا چشمش به من خورد پوزخند ترسناکی به لبش افتاد...
عشق ناتنی پارت ۲
+پدر میخوام برام یه ویلا بگیری توی جایی که هم جنگل باشه هم ساحل
@چرا توی همچین جایی ؟
+بهم آرامش میده
@خیلی خوب همین الان به منشی نام زنگ میزنم تا برات ردیفش کنه
+ممنونم بابایی
@راستی یه خبر عالی برات دارم
+چیه ؟
@ من ازدواج کردم
+چییی؟ واقعاً میگی ؟ کی ؟چطوری عقد کردین ؟ کی هست؟ بچه هم داره ؟ میشناسمش؟ چند سالشه؟ مافیاس ؟
@ دختر توکه سر منو خوردی چقدر سوال میپرسی
+خب بابا خیلی شوکم کردی
@امشب میبینیشون
+میبینمشون؟ مگه چند نفرن ؟
@حالا میفهمی من باید برم پیشش شب بیا به رستوران ....
+خیلی خوب باشه
بابا رفت و منم رفتم طبقه ی بالا و شروع به گریه کردم از اینکه ازدواج کرده ناراحتم و اینطور که معلومه بچه هم داره همینطوریشم بهم اهمیتی نمیده حالا هم که بچه ی اون زنه بیاد که بدتر، همونطور که گریه میکردم به خواب رفتم و ساعت ۸ شب بیدار شدم رفتم پایین پیش اجوما
+اجومااا
اجوما: چیه دخترم چیشده
+ بابام بهت گفت که با یه زن ازدواج کرده؟
اجوما:بله دخترم گفت برای چی
+هیچی اینو ولش کن امشب قرار شام داریم بیا بریم بالا
دستشو گرفتم و بردمش توی اتاقم و تمام لباسای بازم رو بیرون آوردم
+ خب اجوما کدومو بپوشم
یه دکلته ی مشکی رنگ که تا بزور میتونست تا روی رون هام بیاد رو انتخاب کرد( پست بعدی میزارم) راستش خودمم از اون خوشم اومده بود
+آفرین اجوما الحق که خودت بزرگم کردی همه ی سلیقه هام به خودت رفته
خنده ای کرد و رفت پایین و منم یه دوش گرفتمو لباسمو پوشیدم و یه آرایش ملایم کردم و توی ماشین نشستم و به سمت رستوران حرکت کردیم ، به رستوران رسیدم دقیقا باید میرفتم طبقه ی ۳۸ پس آسانسور و زدم و رفتم بالا ، توی سالن که راه میرفتم هیچکس نبود البته از بابام انتظار میرفت همچین کاری کنه یکم جلوتر رفتم و بابامو دیدم و دوتا زن و دوتا مرد که پشتشون به من بود
@دخترم خوش اومدی
با صدای بابا به سمتم برگشتن که با دیدنشون شوکه شدم
+یجی؟ فلیکس ؟ خاله یونجی ؟
یونجی به سمتم اومد و به بغل گرفتم
=از سوپرایزت خوشت اومد دخترم
+شما با بابام ازدواج کردین؟
= اره خوشگلم حالا بیا بشین
معلوم بود یجی و فلیکسم توی شوک بودن رفتم پیش یجی نشستم و موقعیت رو سنجیدم که با دیدن صندلی خالی به فکر عمیقی فرو رفتم که با صدایی با تعجب بلند شدم و شوکه شدم ،هیونجینه ؟ اون برادر ناتنیم شده ؟ اون روانی الان دیگه برادر ناتنیمه؟
°یونا حالت خوبه ؟
+به نظرت الان میتونم چطور باشم ؟ تو الان خواهرمی و اکسم....اون... برادر ناتنیمه
هیونجین جلو اومد و بابام به سمتش رفت و باهاش دست داد میتونستم نفرت و عصبانت رو از چهرش بخونم ولی تا چشمش به من خورد پوزخند ترسناکی به لبش افتاد...
۱.۶k
۱۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.