چندپارتی یونگی:)
یوری ویو:
مثل همیشه روزمو با غر غرای مادر گرامی شروع کردم از تخت گرم و نرمم دل کندم و رفتم سمت کمد لباسم و یه شلوار بگ ذغال سنگی و یه هودی ابی برداشتم و پوشیدم موهامو گوجه کردم و کیفمو برداشتم و کتابامو ریختم توش خب بزارین به خلاصه از خودم بگم من یوریم و ۲۴ سالمه (مود همتون: میدونیم😐) و تو دانشکده نظامی درس میخونم و یه جورایی در برابر پلیسای واقعی کاراموز حساب میشم و بعد فارغ التحصیل شدنم شوهر خالم قراره تو اداره اگاهیشون واسم کار جور کنه خلاصه بعد از برداشتن گوشی و هدفونم رفتم پایین که مامان گفت
~صبحونه نمیخوری یوری؟
+نه تو راه یه چیزی میخرم میخورم
~باشه...دردسر درست نکن
+آیییش همش همینو میگی مامان هیچوقت هیچکدوم از قضایا تقصیر من نبوده
~خیل خب کم حرف بزن خدافظ
+خدافظ
از خونه زدم بیرون و از سوپری نزدیک خونه یه کیک ابمیوه گرفتم واز اونجایی که حوصله رانندگی نداشتم با تاکسی رفتم دانشگاه
««پرش زمانی»»
از مایا خداحافظی کردم و از دانشکده زدم بیرون که چهره اشنایی دیدم که از دور داشت میومد سمتم
صب کنن
نه نه نههه
خمارییی... 🌝✨
مثل همیشه روزمو با غر غرای مادر گرامی شروع کردم از تخت گرم و نرمم دل کندم و رفتم سمت کمد لباسم و یه شلوار بگ ذغال سنگی و یه هودی ابی برداشتم و پوشیدم موهامو گوجه کردم و کیفمو برداشتم و کتابامو ریختم توش خب بزارین به خلاصه از خودم بگم من یوریم و ۲۴ سالمه (مود همتون: میدونیم😐) و تو دانشکده نظامی درس میخونم و یه جورایی در برابر پلیسای واقعی کاراموز حساب میشم و بعد فارغ التحصیل شدنم شوهر خالم قراره تو اداره اگاهیشون واسم کار جور کنه خلاصه بعد از برداشتن گوشی و هدفونم رفتم پایین که مامان گفت
~صبحونه نمیخوری یوری؟
+نه تو راه یه چیزی میخرم میخورم
~باشه...دردسر درست نکن
+آیییش همش همینو میگی مامان هیچوقت هیچکدوم از قضایا تقصیر من نبوده
~خیل خب کم حرف بزن خدافظ
+خدافظ
از خونه زدم بیرون و از سوپری نزدیک خونه یه کیک ابمیوه گرفتم واز اونجایی که حوصله رانندگی نداشتم با تاکسی رفتم دانشگاه
««پرش زمانی»»
از مایا خداحافظی کردم و از دانشکده زدم بیرون که چهره اشنایی دیدم که از دور داشت میومد سمتم
صب کنن
نه نه نههه
خمارییی... 🌝✨
۲.۶k
۲۶ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.