گل رز②
گل رز②
#پارت15
از زبان چویا]
_ببخشید چویا ساما،.. لطفا بیاید داخل، هوا سرده!
همونطور که به یه درخت تکیه داده بودم سرمو سمت ـه رزی سان چرخوندم ـو سرمو به معنای "منفی" تکون دادم ـو با صدای خش داری گفتم: اونقدراعم سرد نیست!
اینو گفتم ـو روی زمین نشستم ـو سرمو به درخت تکیه دادم.
رزی سان نزدیک ـم اومد ـو یه ژاکت ـه تقریبا نازکی ـرو دور ـه بدنم انداخت ـو گفت: اگه همینطوری بیرون بمونید حتما سرما میخورید!
لبخندی زدم ـو از گوشه های اون ژاکت گرفتم ـو بیشتر ژاکتو دور ـه بدنم محکم کردم.
چشمامو بستم ـو خیلی اروم گفتم: خیلی ازت ممنونم!
اروم کنارم نشست ـو "هوم" ـی زیر ـه لب گفت.
پاهامو تو خودم جمع کردم ـو گفتم: ضایع ـست نه؟
با تعجب بهم نگاه کرد، نیمی از چشمای خستمو باز کردم ـو با لبخند گفتم: متاسفم.. که... نتونستم.. دنیای بهتری.. براتون..
کم کم پلکام سنگین شدن،قبل از اینکه پلکام روی هم بیوفتن با لبخند ادامه دادم: دنیای بهتری.. بسازم!
پلکام سنگین شدن ـو روی هم افتادن ـو... بعداز اون.. دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد!
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو}°
از زبان ـه دازای]
با تردید سمت ـه اتاق ـه رامپو رفتم ـو در زدم،..
_کیه؟ به نعفته کار ـه مهمی داشته باشی چون مزاحم ـه استراحتم شدی!
دستمو عقب کشیدم ـو گفتم: رامپو منم!
با حرفی که زدم ساکت شد ـو بعد از چند دقیقه در باز شد ـو وقتی منو دید با تعجب گفت: دازای!
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: میتونم وقتتو بگیرم؟
سری تکون داد ـو کمی اونورتر رفت تا بتونم داخل بیام.
وقتی داخل رفتم، درو بست ـو گفت: چیزی شده؟
دستامو مشت کردم ـو گفتم: نامه هایی که چویا برام فرستاده ـرو خوندی؟
اوند ـو روبه روم وایساد ـو سرشو به معنای "منفی" تکون داد.
نامه هایی که تو دستم بود ـو دستش دادم ـو گفتم: بخونشون!
با تعجب گفت: چی؟!
اخمی کردم ـو گفتم: فقط بخونش!
چندبار پلک زد ـو به نامه های تو دستش نگاه کرد.
سری تکون داد ـو روی صندلیش نشست ـو نامه ای که اولین روز برام فرستاده بود ـو باز کرد ـو شروع کرد به خوندن.
روی کاناپه نشستم ـو دستامو بین ـه هم قلاب کردم،پامو رو پام انداختم ـو با اخم منتظر موندم تا همه ی نامه هارو بخونه.
اگه همه ی اینا زیر ـه سر ـه اون فراری ـه باشه چی؟
یعنی چویاعم تو این موضوع دست داره؟ یا شایدم...! نمیدونم، هیچی نمیدونم!
پرش ـه زمانی|°
با صدای رامپو به خودم اوندم ـث بهش نگاه کردم.
با خونسردی بهم زل زد ـو گفت: این نامه هارو خود ـه چویا برات نوشته؟
سری تکون دادم که گفت: مطمئنم که چویا در این حد عصبانی شده که انتقام چشماشو کور کرده ولی هر اتفاقی ـم که میوفتاد چویا تلاشی برای از بین بردن ـه سرزمین ـمون نمیکرد.
این وسط یه نفر ـو داریم که داره ذهن ـه بقیه ـرو گمراه میکنه، به غیر از اون طرف یه نفر ـه دیگه ـم هست که داره جاسوسی ـه مارو میکنه ـو اطلاعات ـمونو رد ـو بدل میکنه، اون شخص میزوکی ـه!
از جاش بلند شد ـو گفت: به احتمال ـه زیاد خود ـه چویاعم خبر نداره که داره بهش ضربه میخوره!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
#پارت15
از زبان چویا]
_ببخشید چویا ساما،.. لطفا بیاید داخل، هوا سرده!
همونطور که به یه درخت تکیه داده بودم سرمو سمت ـه رزی سان چرخوندم ـو سرمو به معنای "منفی" تکون دادم ـو با صدای خش داری گفتم: اونقدراعم سرد نیست!
اینو گفتم ـو روی زمین نشستم ـو سرمو به درخت تکیه دادم.
رزی سان نزدیک ـم اومد ـو یه ژاکت ـه تقریبا نازکی ـرو دور ـه بدنم انداخت ـو گفت: اگه همینطوری بیرون بمونید حتما سرما میخورید!
لبخندی زدم ـو از گوشه های اون ژاکت گرفتم ـو بیشتر ژاکتو دور ـه بدنم محکم کردم.
چشمامو بستم ـو خیلی اروم گفتم: خیلی ازت ممنونم!
اروم کنارم نشست ـو "هوم" ـی زیر ـه لب گفت.
پاهامو تو خودم جمع کردم ـو گفتم: ضایع ـست نه؟
با تعجب بهم نگاه کرد، نیمی از چشمای خستمو باز کردم ـو با لبخند گفتم: متاسفم.. که... نتونستم.. دنیای بهتری.. براتون..
کم کم پلکام سنگین شدن،قبل از اینکه پلکام روی هم بیوفتن با لبخند ادامه دادم: دنیای بهتری.. بسازم!
پلکام سنگین شدن ـو روی هم افتادن ـو... بعداز اون.. دیگه نفهمیدم چه اتفاقی افتاد!
کاخِ سلطنتی ـه اوسامو}°
از زبان ـه دازای]
با تردید سمت ـه اتاق ـه رامپو رفتم ـو در زدم،..
_کیه؟ به نعفته کار ـه مهمی داشته باشی چون مزاحم ـه استراحتم شدی!
دستمو عقب کشیدم ـو گفتم: رامپو منم!
با حرفی که زدم ساکت شد ـو بعد از چند دقیقه در باز شد ـو وقتی منو دید با تعجب گفت: دازای!
سرمو پایین انداختم ـو گفتم: میتونم وقتتو بگیرم؟
سری تکون داد ـو کمی اونورتر رفت تا بتونم داخل بیام.
وقتی داخل رفتم، درو بست ـو گفت: چیزی شده؟
دستامو مشت کردم ـو گفتم: نامه هایی که چویا برام فرستاده ـرو خوندی؟
اوند ـو روبه روم وایساد ـو سرشو به معنای "منفی" تکون داد.
نامه هایی که تو دستم بود ـو دستش دادم ـو گفتم: بخونشون!
با تعجب گفت: چی؟!
اخمی کردم ـو گفتم: فقط بخونش!
چندبار پلک زد ـو به نامه های تو دستش نگاه کرد.
سری تکون داد ـو روی صندلیش نشست ـو نامه ای که اولین روز برام فرستاده بود ـو باز کرد ـو شروع کرد به خوندن.
روی کاناپه نشستم ـو دستامو بین ـه هم قلاب کردم،پامو رو پام انداختم ـو با اخم منتظر موندم تا همه ی نامه هارو بخونه.
اگه همه ی اینا زیر ـه سر ـه اون فراری ـه باشه چی؟
یعنی چویاعم تو این موضوع دست داره؟ یا شایدم...! نمیدونم، هیچی نمیدونم!
پرش ـه زمانی|°
با صدای رامپو به خودم اوندم ـث بهش نگاه کردم.
با خونسردی بهم زل زد ـو گفت: این نامه هارو خود ـه چویا برات نوشته؟
سری تکون دادم که گفت: مطمئنم که چویا در این حد عصبانی شده که انتقام چشماشو کور کرده ولی هر اتفاقی ـم که میوفتاد چویا تلاشی برای از بین بردن ـه سرزمین ـمون نمیکرد.
این وسط یه نفر ـو داریم که داره ذهن ـه بقیه ـرو گمراه میکنه، به غیر از اون طرف یه نفر ـه دیگه ـم هست که داره جاسوسی ـه مارو میکنه ـو اطلاعات ـمونو رد ـو بدل میکنه، اون شخص میزوکی ـه!
از جاش بلند شد ـو گفت: به احتمال ـه زیاد خود ـه چویاعم خبر نداره که داره بهش ضربه میخوره!
ادامه دارد...
#گل_رز_سوکوکو_دازای_چویا
#ناکاهارا_چویا_وارث_الهه_دازای_اوسامو
#سگ_های_ولگرد_بانگو
#بونگو_استری_داگز
۷.۱k
۱۳ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.