part 202
#part_202
#فرار
یه لحظه شک نشست تو دلم برای اولین بار به اراده ی خودم شک کردم از نزدیکی بهش فراری بودم ولی بازم اون حس سرکشم با اغوش باز پذیرفت حاضر بودم تمام اون شبو با گرفتگی وحشتناک شونم سر کنم ولی کاری ازم سر نزنه که باعث بشه نیکا پیشم احساس ترس وناامنی کنه اونوقت با این همه بازم صبح از اختیارم خارج شد بعد از اون خواب راحتم و مهم تر از همه اعتمادی که نیکا بهم داشت و پیشم خوابید بازهم ارادمو شکست و این عروسک کوچولوی سرتق و تو آغوشم گرفتم با تمام خاطرات بدی که ازین حسم داشتم ولی اینبار فرق میکرد حس پدریو داشتم که هر جور شده می خواد اعتماد دختر کوچولوشو جلب کنه نمیدونم چرا ولی دوست داشتم همه جوره حمایتش کنم تا مشکلاتشو
اولین نفر به خودم بگه ولی شرایطمون گاهی مثل دیوار بینمون قرار میگرفت من بخاطر قولی که دادم و اون بخاطر برخورد خانوادش از هم دوری میکردیم وقتی اونجوری از زندنی بودنش تو خونه حرف میزد با این که از نگاهش
میفهمیدم داره نقش بازی میکنه تا متقاعدم کنه و مانع رفتنش نشم ولی بازم نشد خودمو راضی کنم و ناراحتش کنم این حسم داشت کلافم میکرد حسی که به هر قیمتی نمیخواست این دختر کوچولوی لجبازو برنجونه و هر
روزم داشت قوی تر میشد و بیشتر با غرورم میجنگید همیشه تا میتونستم از هرچی دختره دوری میکردم و خودمو تو کارم گم کرده بودم این مثل قانون توی زندگیم بود من از هر چیزی که وابستگی توش باشه متنفر بودم بدون منطق و فکر فقط دلم میخواست مستقل و تنها باشم تازه دارم بعضی حرفای مامانو درک میکنم حس پرنده ایو داشتم که از قفسش آزاد شده و طعم ازادیو چشیده و الان نمیخواد برگرده به همون قفس و تنهاییاش حس میکردم به نیکا نیاز دارم و بازم با تمام توانم این حس لعنتیو پس میزدم نباید زیر قولم میزدم نیکا برام مثل یه میوه ممنوعه بود از خودم عصبی شدم من دارم به چی فکر میکنم به خودم که اومدم تو ماشین و تو راه شرکت بودم نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم فکرمو آزاد کنم
********
(نیکا)
#فرار
یه لحظه شک نشست تو دلم برای اولین بار به اراده ی خودم شک کردم از نزدیکی بهش فراری بودم ولی بازم اون حس سرکشم با اغوش باز پذیرفت حاضر بودم تمام اون شبو با گرفتگی وحشتناک شونم سر کنم ولی کاری ازم سر نزنه که باعث بشه نیکا پیشم احساس ترس وناامنی کنه اونوقت با این همه بازم صبح از اختیارم خارج شد بعد از اون خواب راحتم و مهم تر از همه اعتمادی که نیکا بهم داشت و پیشم خوابید بازهم ارادمو شکست و این عروسک کوچولوی سرتق و تو آغوشم گرفتم با تمام خاطرات بدی که ازین حسم داشتم ولی اینبار فرق میکرد حس پدریو داشتم که هر جور شده می خواد اعتماد دختر کوچولوشو جلب کنه نمیدونم چرا ولی دوست داشتم همه جوره حمایتش کنم تا مشکلاتشو
اولین نفر به خودم بگه ولی شرایطمون گاهی مثل دیوار بینمون قرار میگرفت من بخاطر قولی که دادم و اون بخاطر برخورد خانوادش از هم دوری میکردیم وقتی اونجوری از زندنی بودنش تو خونه حرف میزد با این که از نگاهش
میفهمیدم داره نقش بازی میکنه تا متقاعدم کنه و مانع رفتنش نشم ولی بازم نشد خودمو راضی کنم و ناراحتش کنم این حسم داشت کلافم میکرد حسی که به هر قیمتی نمیخواست این دختر کوچولوی لجبازو برنجونه و هر
روزم داشت قوی تر میشد و بیشتر با غرورم میجنگید همیشه تا میتونستم از هرچی دختره دوری میکردم و خودمو تو کارم گم کرده بودم این مثل قانون توی زندگیم بود من از هر چیزی که وابستگی توش باشه متنفر بودم بدون منطق و فکر فقط دلم میخواست مستقل و تنها باشم تازه دارم بعضی حرفای مامانو درک میکنم حس پرنده ایو داشتم که از قفسش آزاد شده و طعم ازادیو چشیده و الان نمیخواد برگرده به همون قفس و تنهاییاش حس میکردم به نیکا نیاز دارم و بازم با تمام توانم این حس لعنتیو پس میزدم نباید زیر قولم میزدم نیکا برام مثل یه میوه ممنوعه بود از خودم عصبی شدم من دارم به چی فکر میکنم به خودم که اومدم تو ماشین و تو راه شرکت بودم نفس عمیقی کشیدمو سعی کردم فکرمو آزاد کنم
********
(نیکا)
۲.۳k
۰۷ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.