p:43
هیونجین:متاسفانه راه بازگشتی نیست تو همین الانم متعلق به منی خانم اگرست
سرشو برای بوسیدنم جلو اوورده بود....کههه صدای زنگ در همه چیو خراب کرد
هیونجین:ولش کن بیا ما به کارمون ادامه بدیم
زود پاشدم و به سمت در رفتم و یجورایی از دست هیونجینم فرار کرده باشم
همینکه درو بازکردم جوجوطلاییمون پرید داخل خونه
فیلیکس:هیوننننن(داد)
هیونجین:آههه خروس بی محل باز تویی
بی توجه به حرفش خودشو توی بغل لامای صورتی انداخت و گفت
فیلیکس:حالت خوبه هیونیی
هیونجین:ارع ارع خوبم پسر،هیچی نیست
به فضای عاشقانه روبه روم چشم دوخته بودم و حرفی نمیزدم تا بلاخره فیلیکس عقب کشیدو گفت
_خوبه خیالم راحت شد
هیونجین:لیکسی(خنده)
فیلیکس:جانم
هیونجین:دارم ازدواج میکنم(داد)
دادی از خوشحالی زد و فیلیکسو دوباره توی بغلش گرفت و هی بالا پایین میپریدن خدایا من چرا باید بین دوتا داداشه روانی بیوفتم اخه
فیلیکس که بعد کلی جیغ و داد و خوشحالی تازه یادش اومده بود که بپرسه عروس کیه متعجب پرسید
_باکی؟
هیونجین:اسکل انیتا دیگههههه
فیلیکس:جدییییی(داد)
هیونجین:ارععع(داد)
فیلیکس:وایییی عروسی داریممم
انیتا:نظرتونه بریم بشینیم؟
فیلیکس:بریم بریم تعریف کنین ببینم چیشدد
طبق خواستش رفتیم توی سالن نشستیم
هیونجین:قراره به بابات ثابت کنم من اون بچه کوچولوی قبلا نیستم و هیچکس نیست تو زندگیم
فیلیکس:روانیی مگههه نمیشناسیش؟داغونت میکنه هیونجین نکن تروخدا
هیونجین:البته همشم بخاطر اون نیست و بیشتر بخاطر اینه که میخوام انیتا زودتر ماله خودم بشه اینم هس
فیلیکس:هیونجینننن چرا نمیفهمی میگم داغون میکنه هممونو
هیونجین:اهمیتی نداره برام
فیلیکس:نمیشه هیونجین تموم کن این بحثو
دلیل اینهمه مخالفت و پافشاریه فیلیکسو نفهمیدم اخه اینهمه مخالفت
هیونجین:هرکار بخوام میکنم ببینم کی میخواد جلودارم باشه بشینینو تماشا کنین
عصبی پاشد و با داد گفت
_احمق میفهمی چی میگی خودت که هیچ این دخترم بدبخت میکنی اینقد خودخواه نباش هیون تا این حد پیش نرو
ایندفعه هیون بود که عصبی پاشد و یقه ی فیلیکسو چسبید
هیونجین:کی به تو این اجازرو داده که راجب این موضوع نظر بدی(داد)میخوام اونم با خودم بدبخت کنم بتوچه
درگیریه بدی داشت بینشون اتفاق میوفتاد و اگه شروع میشد هیچکس،هیچکس جلودارشون نبود
فیلیکس:ارع دیگه حقم داری اونو فقط برای هوس زود گذرت و بازی باهاش میخواستی نباید از همون اول اجازشو بهت میدادم
هوس؟بازی؟همش دروغ بود؟هیونجین اونقد پست فطرت شده بود اونقدر قلبش سیاه شده بود که دست به این کار زده بود حرفاش همه دروغ بود جز یه بازی هیچی نبود
بازم اعتماد،چیزی که هرلحظه داغونم میکرد با اعتماد به ادمای اشتباه خودمو زمین میزدم و فکر میکردم بعدی اینجوری نیست ولی نه همه انسانن،
با افتادن جسم بی جون فیلیکس جلوی پام جیغ بلندی کشیدم و با چشمایی که از ترس میلرزیدن به هیونجین که خیلی خونسرد داشت بهش چشم دوخته بود کردم بدون حرفی بدون حرکتی،
کنار فیلیکس روی زمین نشستم داشت از سرش خون میومد
با گریه مدام اسمشو صدا میزدم تا شاید بیداربشه ولی....
سرشو برای بوسیدنم جلو اوورده بود....کههه صدای زنگ در همه چیو خراب کرد
هیونجین:ولش کن بیا ما به کارمون ادامه بدیم
زود پاشدم و به سمت در رفتم و یجورایی از دست هیونجینم فرار کرده باشم
همینکه درو بازکردم جوجوطلاییمون پرید داخل خونه
فیلیکس:هیوننننن(داد)
هیونجین:آههه خروس بی محل باز تویی
بی توجه به حرفش خودشو توی بغل لامای صورتی انداخت و گفت
فیلیکس:حالت خوبه هیونیی
هیونجین:ارع ارع خوبم پسر،هیچی نیست
به فضای عاشقانه روبه روم چشم دوخته بودم و حرفی نمیزدم تا بلاخره فیلیکس عقب کشیدو گفت
_خوبه خیالم راحت شد
هیونجین:لیکسی(خنده)
فیلیکس:جانم
هیونجین:دارم ازدواج میکنم(داد)
دادی از خوشحالی زد و فیلیکسو دوباره توی بغلش گرفت و هی بالا پایین میپریدن خدایا من چرا باید بین دوتا داداشه روانی بیوفتم اخه
فیلیکس که بعد کلی جیغ و داد و خوشحالی تازه یادش اومده بود که بپرسه عروس کیه متعجب پرسید
_باکی؟
هیونجین:اسکل انیتا دیگههههه
فیلیکس:جدییییی(داد)
هیونجین:ارععع(داد)
فیلیکس:وایییی عروسی داریممم
انیتا:نظرتونه بریم بشینیم؟
فیلیکس:بریم بریم تعریف کنین ببینم چیشدد
طبق خواستش رفتیم توی سالن نشستیم
هیونجین:قراره به بابات ثابت کنم من اون بچه کوچولوی قبلا نیستم و هیچکس نیست تو زندگیم
فیلیکس:روانیی مگههه نمیشناسیش؟داغونت میکنه هیونجین نکن تروخدا
هیونجین:البته همشم بخاطر اون نیست و بیشتر بخاطر اینه که میخوام انیتا زودتر ماله خودم بشه اینم هس
فیلیکس:هیونجینننن چرا نمیفهمی میگم داغون میکنه هممونو
هیونجین:اهمیتی نداره برام
فیلیکس:نمیشه هیونجین تموم کن این بحثو
دلیل اینهمه مخالفت و پافشاریه فیلیکسو نفهمیدم اخه اینهمه مخالفت
هیونجین:هرکار بخوام میکنم ببینم کی میخواد جلودارم باشه بشینینو تماشا کنین
عصبی پاشد و با داد گفت
_احمق میفهمی چی میگی خودت که هیچ این دخترم بدبخت میکنی اینقد خودخواه نباش هیون تا این حد پیش نرو
ایندفعه هیون بود که عصبی پاشد و یقه ی فیلیکسو چسبید
هیونجین:کی به تو این اجازرو داده که راجب این موضوع نظر بدی(داد)میخوام اونم با خودم بدبخت کنم بتوچه
درگیریه بدی داشت بینشون اتفاق میوفتاد و اگه شروع میشد هیچکس،هیچکس جلودارشون نبود
فیلیکس:ارع دیگه حقم داری اونو فقط برای هوس زود گذرت و بازی باهاش میخواستی نباید از همون اول اجازشو بهت میدادم
هوس؟بازی؟همش دروغ بود؟هیونجین اونقد پست فطرت شده بود اونقدر قلبش سیاه شده بود که دست به این کار زده بود حرفاش همه دروغ بود جز یه بازی هیچی نبود
بازم اعتماد،چیزی که هرلحظه داغونم میکرد با اعتماد به ادمای اشتباه خودمو زمین میزدم و فکر میکردم بعدی اینجوری نیست ولی نه همه انسانن،
با افتادن جسم بی جون فیلیکس جلوی پام جیغ بلندی کشیدم و با چشمایی که از ترس میلرزیدن به هیونجین که خیلی خونسرد داشت بهش چشم دوخته بود کردم بدون حرفی بدون حرکتی،
کنار فیلیکس روی زمین نشستم داشت از سرش خون میومد
با گریه مدام اسمشو صدا میزدم تا شاید بیداربشه ولی....
۸.۹k
۲۶ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.