فیک«دختر کوچولوی من» part 4
ات: بله
ته: بدش
ات: بفرمایید..
ته: این شماره ی منه خودمو تهیونگ سیو کردم اگه موقعی لازمت شد بهم زنگ بزن
ات:چشم میخواید برید؟
ته: اره دیگه توعم برو سر کلاست
ات: چشم…مراقب خودتون باشید(🥲)
ته: توعم همینطور
ات ویو
به نظر ادم خوبی بود من تو زندگیم با تمام وجود به یک حامی احتیاج داشتم اولین بار بود تو زندگیم انقدر خوشحال بودم….نه وایسااا یعنی من قراره باهاش تو یه خونه زندگی کنم اصلا بهش فکر نکرده بودم چطوری با ادمی که هنوز نمیشناسمش زندگی کنم هرچند خود کرده را تدبیر نیست اون دیگه الان پدر من به حساب میاد
زنگ اخر :
معلم: بچه ها کلاس تمومه خوب درس بخونید برای امتحانای میان ترمتون خسته نباشید
بچه ها: چشم
(معلم میره)
ات ویو
طبق معمول وسیله هامو جمع کردم و کسیو نداشتم که زنگ اخر ازش خداحافظی کنم خیلی حس بدیه که هیچکس نیست شاید برای بقیه خداحافظی با دوستاشون تو زنگ اخر یه چیز بی معنی و پوچ باشه اما برای من همینم خیلی با ارزشه
یه پسری: هوی بی کاپشن کجا میری
ات: دست از سرم بردار
یه دختری: برنداریم چی میشه؟
ات: ولم کن چی میخواین
چند دقیقه بعد
ته: تقریبا همه بچه ها رفتن چرا نمیاد باید بهش زنگ بزنم
ات:( گوشیه ات زنگ میخوره)
پسره: نمیدونستم کسیم داری که نگرانت بشه
ات: ال…الو تهیونگ(با لرز صدا)
ذهن ته: از صدای ترسیدش فهمیدم یه اتفاقی افتاده براش
ته: ات کجایی چرا نمیای
پسره: بده من گوشیو…هی بچه جون میدونم دوست پسرشی نمیدونم تو این چی دیدی ولی اگه واقعا میخوایش بیا تو کلاس خودمون (گوشیو قطع میکنه)
ته ویو
معلومه این بچه ها فکر میکنن من همسنشونم باید کاری که مادر و پدرشون نتونسته انجام بده رو خودم انجام بدم…رفتم داخل مدرسه و رفتم دفتر مدیر قضیه رو خیلی سریع براش توضیح دادم و با خودم بردمش سمت کلاس ات
ته: بچه جون از دخترم فاصله بگیر
دختره: عهه..این.اینکه خیلی بزرگتر از ماعه دانش اموز نیست
ته: تو خانوادتون بهتون یاد ندادن به بزرگ تر احترام بزارید
مدیر : نچ نچ نچ (سرشو تکون میده به نشونه تاسف)بچه های بی تربیت سریعا از اقای کیم و دخترش معذرت خواهی کنید
دختره و پسره: معذرت میخوایم اقا…ات از توعم معذرت میخوایم
ذهن ات : وقتی اونا مجبور شدن ازم عذر خواهی کنن حس کردم تهیونگ تنها چشمه ی اب سرده توی کبیر
ته: ات پاشو بریم
ات: اوهوم
چند دقیقه بعد
ات: ببخشید…من باید حتما پدر یا بابا صداتون کنم؟
ته: نه چطور؟اهاااا بخاطر اینکه بهت گفتم دخترم ؟نه اونو بخاطر این گفتم که بیشتر ازم بترسن(با خنده)
ات: خب چی صداتون کنم؟
ته: تهیونگ کافیه…بهم نگو اقای تهیونگ هنوز خیلی جوونم
ات: چشم
ته: خونه ی من خیلی نزدیکه دوست داری پیاده بریم تو راهم حرف بزنیم؟
ات: باشه خوبه
ته: خب میشه چتنا سوال ازت بپرسم؟
ات: اوهوم
اینم ادامش لایک و کامنت یادتون نره که سریع دوباره پیجم اوکی شه تند تند براتون بزارم اخه این فیک احتمالا ۲ فصل طولانیه:)
ته: بدش
ات: بفرمایید..
ته: این شماره ی منه خودمو تهیونگ سیو کردم اگه موقعی لازمت شد بهم زنگ بزن
ات:چشم میخواید برید؟
ته: اره دیگه توعم برو سر کلاست
ات: چشم…مراقب خودتون باشید(🥲)
ته: توعم همینطور
ات ویو
به نظر ادم خوبی بود من تو زندگیم با تمام وجود به یک حامی احتیاج داشتم اولین بار بود تو زندگیم انقدر خوشحال بودم….نه وایسااا یعنی من قراره باهاش تو یه خونه زندگی کنم اصلا بهش فکر نکرده بودم چطوری با ادمی که هنوز نمیشناسمش زندگی کنم هرچند خود کرده را تدبیر نیست اون دیگه الان پدر من به حساب میاد
زنگ اخر :
معلم: بچه ها کلاس تمومه خوب درس بخونید برای امتحانای میان ترمتون خسته نباشید
بچه ها: چشم
(معلم میره)
ات ویو
طبق معمول وسیله هامو جمع کردم و کسیو نداشتم که زنگ اخر ازش خداحافظی کنم خیلی حس بدیه که هیچکس نیست شاید برای بقیه خداحافظی با دوستاشون تو زنگ اخر یه چیز بی معنی و پوچ باشه اما برای من همینم خیلی با ارزشه
یه پسری: هوی بی کاپشن کجا میری
ات: دست از سرم بردار
یه دختری: برنداریم چی میشه؟
ات: ولم کن چی میخواین
چند دقیقه بعد
ته: تقریبا همه بچه ها رفتن چرا نمیاد باید بهش زنگ بزنم
ات:( گوشیه ات زنگ میخوره)
پسره: نمیدونستم کسیم داری که نگرانت بشه
ات: ال…الو تهیونگ(با لرز صدا)
ذهن ته: از صدای ترسیدش فهمیدم یه اتفاقی افتاده براش
ته: ات کجایی چرا نمیای
پسره: بده من گوشیو…هی بچه جون میدونم دوست پسرشی نمیدونم تو این چی دیدی ولی اگه واقعا میخوایش بیا تو کلاس خودمون (گوشیو قطع میکنه)
ته ویو
معلومه این بچه ها فکر میکنن من همسنشونم باید کاری که مادر و پدرشون نتونسته انجام بده رو خودم انجام بدم…رفتم داخل مدرسه و رفتم دفتر مدیر قضیه رو خیلی سریع براش توضیح دادم و با خودم بردمش سمت کلاس ات
ته: بچه جون از دخترم فاصله بگیر
دختره: عهه..این.اینکه خیلی بزرگتر از ماعه دانش اموز نیست
ته: تو خانوادتون بهتون یاد ندادن به بزرگ تر احترام بزارید
مدیر : نچ نچ نچ (سرشو تکون میده به نشونه تاسف)بچه های بی تربیت سریعا از اقای کیم و دخترش معذرت خواهی کنید
دختره و پسره: معذرت میخوایم اقا…ات از توعم معذرت میخوایم
ذهن ات : وقتی اونا مجبور شدن ازم عذر خواهی کنن حس کردم تهیونگ تنها چشمه ی اب سرده توی کبیر
ته: ات پاشو بریم
ات: اوهوم
چند دقیقه بعد
ات: ببخشید…من باید حتما پدر یا بابا صداتون کنم؟
ته: نه چطور؟اهاااا بخاطر اینکه بهت گفتم دخترم ؟نه اونو بخاطر این گفتم که بیشتر ازم بترسن(با خنده)
ات: خب چی صداتون کنم؟
ته: تهیونگ کافیه…بهم نگو اقای تهیونگ هنوز خیلی جوونم
ات: چشم
ته: خونه ی من خیلی نزدیکه دوست داری پیاده بریم تو راهم حرف بزنیم؟
ات: باشه خوبه
ته: خب میشه چتنا سوال ازت بپرسم؟
ات: اوهوم
اینم ادامش لایک و کامنت یادتون نره که سریع دوباره پیجم اوکی شه تند تند براتون بزارم اخه این فیک احتمالا ۲ فصل طولانیه:)
۲۴.۶k
۳۰ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.