سناریو کوتاه ✨🍷
روز بارونی بود...
هوا خیلی سرد بود...
بعید نبود که امشب برف بباره...
یونگی:...جیمیناا!..بیا بریم کتابخونه..امروز یه روز بارونیه و...کتاب خوندن تو این لحظات کار خارق العاده ای نیست؟!...
جیمین آب دماغش رو بالا می کشه و با آستینش بینیش رو می خارونه...
اون کمی سرماخورده و گونه ها و بینیش قرمز شدن وگل انداختن...
جیمین:...ولی هوا سرده...
یونگی پالتو و شال گردن رو رو صورت جیمین می اندازه و جیمین با غر زدن لباسهای رو به تن می کنه...:...از دست این پیرمرد..انگار تا حالا بارون ندیده...
لباسا رو می پوشن و به خاطر تا اینکه سردشون نشه می دوئن..جیمین لیز می خوره و دو تا پاش از هم باز میشن..
جیمین:..آیییییی
یونگی در حالی که بهش می خندید وارد کتابخونه میشه..سریع کتابهاش رو انتخاب می کنه و تو بغل جیمینی که تازه بلند شده و خودش رو می تکونه می ذاره و در حالی که یه کتاب روانشناسی تو دستشه و می زنه به چاک...
جیمین:..یاااا...هیونگ!...تو همش تفریح کنی و من صب تا شب اسیر باشم و زحمت بکشم؟!..
جیمین غر می زد و یونگی با کتاب توی دستش با لبخند به حرفاش گوش می داد و گاهی ریز ریز می خندید...
برف شروع به باریدن می کنه و سگرمو های جیمین بیشتر تو هم میرن...
گونه های سرخ شده بودن و دستاش یخ زده بودن...
اولین برف سال...
زمانی اومد که...
قلبا به گرمای هم پناه آورده بودن...
کریسمس پیشاپیش مبارک:)†🌲☃️❄️
#shortscenarios_by_myj
هوا خیلی سرد بود...
بعید نبود که امشب برف بباره...
یونگی:...جیمیناا!..بیا بریم کتابخونه..امروز یه روز بارونیه و...کتاب خوندن تو این لحظات کار خارق العاده ای نیست؟!...
جیمین آب دماغش رو بالا می کشه و با آستینش بینیش رو می خارونه...
اون کمی سرماخورده و گونه ها و بینیش قرمز شدن وگل انداختن...
جیمین:...ولی هوا سرده...
یونگی پالتو و شال گردن رو رو صورت جیمین می اندازه و جیمین با غر زدن لباسهای رو به تن می کنه...:...از دست این پیرمرد..انگار تا حالا بارون ندیده...
لباسا رو می پوشن و به خاطر تا اینکه سردشون نشه می دوئن..جیمین لیز می خوره و دو تا پاش از هم باز میشن..
جیمین:..آیییییی
یونگی در حالی که بهش می خندید وارد کتابخونه میشه..سریع کتابهاش رو انتخاب می کنه و تو بغل جیمینی که تازه بلند شده و خودش رو می تکونه می ذاره و در حالی که یه کتاب روانشناسی تو دستشه و می زنه به چاک...
جیمین:..یاااا...هیونگ!...تو همش تفریح کنی و من صب تا شب اسیر باشم و زحمت بکشم؟!..
جیمین غر می زد و یونگی با کتاب توی دستش با لبخند به حرفاش گوش می داد و گاهی ریز ریز می خندید...
برف شروع به باریدن می کنه و سگرمو های جیمین بیشتر تو هم میرن...
گونه های سرخ شده بودن و دستاش یخ زده بودن...
اولین برف سال...
زمانی اومد که...
قلبا به گرمای هم پناه آورده بودن...
کریسمس پیشاپیش مبارک:)†🌲☃️❄️
#shortscenarios_by_myj
۲۳.۹k
۲۸ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.