فیک من یک خون آشام هستم ؟! پارت ١
هانا : پدر حتما باید اینجا بمونم ؟
پدر دخترک در حالی که چمدون رو روی زمین می گذاشت گفت
پدر هانا : آره دخترم
هانا : اما پدر اینجا خیلی ترسناک به نظر میاد
پدر : نگران نباش منم اولین بار که به اینجا اومدم همین ترس رو داشتم ولی بعداً فهمیدم که اونقدر ها هم اینجا بد نیست
دخترک آروم پشت سر پدرش به سمت در ورودی قصر راه افتاد خدمتکار در قصر رو باز کرد و با دیدن چهره ی آقای لی لبخندی زد
خدمتکار: خوش آمدید آقای لی خیلی وقته ندیده بودمتون
پدر هانا : بله درسته مدت زیادی از آخرین باری که به اینجا اومدم میگذره
پشت سر پدرم آروم وارد قصر شدم برعکس ظاهرش داخلش زیبا و آرامش بخش بود پدرم نگاهی به اطراف انداخت و گفت
پدر هانا : درست مثل گذشته هست
به یک در بزرگ مشکی رسیدیم پدرم آروم در زد که صدایی گفت بیا تو پدرم در رو باز کرد و باهم داخل اتاق شدیم کسی پشت به ما روی صندلی نشسته بود و انگار اون کسی که کنارش بود منشیش بود صندلی چرخید و رو به ما شد موهای سفیدش نشان دهنده سن بالاش بود و لبخند مطینی بر لب داشت
پدر هانا : دخترم ایشون پدر بزرگت هستن
سریع با شنیدن حرف پدرم سرم رو خم کردم و سلام گفتم اون پیرمرد که به گفته ی پدرم پدربزرگم بود لبخندی زد و گفت
پدر بزرگ هانا : درست مثل بچگی اش زیباست
لبخندی زدم و گفتم
هانا : پدرم درمورد شما به من گفته بودن که قبلا وقتی باهم زندگی میکردیم شما چقدر من رو دوست داشتید ولی متاسفانه من هیچ خاطره ای از اون زمان به خاطر ندارم
آروم زمزمه کردم
هانا : به خاطر اون حادثه
پدر بزرگ لبخند تلخی زد و گفت
پدر بزرگ هانا : تو من رو یاد مادرت یونگ میندازی اونم درست مثل تو زیبا و متین بود موهای قهوه ایت و چشمان عسلیت به اون رفته
اشکی از گوشه ی چشم پدربزرگ ریخت پدر بزرگ رو کرد به همون مردی که به نظر منشیش می اومد و گفت
پدر بزرگ هانا : پس این پسرا کجا موندن خیر سرشون دختر خالشون اومده ؟!
منشی یو : الان میرم صداشون می کنم
با تعجب به سمت پدرم برگشتم و پرسیدم
هانا : مگه من پسر خاله دارم ؟
پدر هانا : آره اونم سه تا
هانا : سه تا ؟! چرا قبلا در موردشون بهم نگفته بودید
پدر بزرگ خندید و گفت
پدر بزرگ : خیلی چیز ها هست که باید یاد بگیری حالا که تو هم مثل مادرت خون آشامی باید همه چیز رو درمورد دنیای ما بفهمی
هانا : بله درسته ولی من هنوز به خون آشام بودنم عادت نکردم
پدر بزرگ : نگران نباش من و پسر خاله هات کمکت می کنیم
هانا : ببینم من دختر خاله هم دارم ؟
پدر بزرگ : نه تو تنها نوه ای هستی که دختری
پدر بزرگ چشمکی زد و ادامه داد
پدر بزرگ : و برای همینم سوگلی من هستی
هانا : یعنی هیچ دختری توی قصر نیست ؟! یعنی من باید با سه تا پسر زندگی کنم ؟!
پدر بزرگ : نگران نباش مین جه دختر آقای یو هم بعضی اوقات به قصر میاد دختر خوبی هست و میتونی باهاش هم کلام بشی از اون لحاظ هم نگران نباش اگر اون سه تا دردسر ساز هم خواستند اذیتت کنند فقط بیا به خودم بگو خودم حسابشون رو میرسم
با حرف های پدر بزرگ لبخندی به لبم نشست واقعا آدم مهربون و شوخ طبعی بود
منشی یو : قربان پسرا اومدند
با صدای منشی یو برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که با سه تا پسر جذاب و خوشتیپ روبه رو شدم واقعا اینا پسر خاله های من هستن ؟!
خب اینم از فیک جدید امیدوارم خوشتون اومده باشه
شرایط پارت بعد :
٢٠ لایک
٢٠ کامنت
#فیک#بی_تی_اس#جیمین#تهیونگ#جونگ_کوک#فیک_بی_تی_اس#فیک_جیمین#فیک_تهیونگ#فیک_جونگ_کوک
پدر دخترک در حالی که چمدون رو روی زمین می گذاشت گفت
پدر هانا : آره دخترم
هانا : اما پدر اینجا خیلی ترسناک به نظر میاد
پدر : نگران نباش منم اولین بار که به اینجا اومدم همین ترس رو داشتم ولی بعداً فهمیدم که اونقدر ها هم اینجا بد نیست
دخترک آروم پشت سر پدرش به سمت در ورودی قصر راه افتاد خدمتکار در قصر رو باز کرد و با دیدن چهره ی آقای لی لبخندی زد
خدمتکار: خوش آمدید آقای لی خیلی وقته ندیده بودمتون
پدر هانا : بله درسته مدت زیادی از آخرین باری که به اینجا اومدم میگذره
پشت سر پدرم آروم وارد قصر شدم برعکس ظاهرش داخلش زیبا و آرامش بخش بود پدرم نگاهی به اطراف انداخت و گفت
پدر هانا : درست مثل گذشته هست
به یک در بزرگ مشکی رسیدیم پدرم آروم در زد که صدایی گفت بیا تو پدرم در رو باز کرد و باهم داخل اتاق شدیم کسی پشت به ما روی صندلی نشسته بود و انگار اون کسی که کنارش بود منشیش بود صندلی چرخید و رو به ما شد موهای سفیدش نشان دهنده سن بالاش بود و لبخند مطینی بر لب داشت
پدر هانا : دخترم ایشون پدر بزرگت هستن
سریع با شنیدن حرف پدرم سرم رو خم کردم و سلام گفتم اون پیرمرد که به گفته ی پدرم پدربزرگم بود لبخندی زد و گفت
پدر بزرگ هانا : درست مثل بچگی اش زیباست
لبخندی زدم و گفتم
هانا : پدرم درمورد شما به من گفته بودن که قبلا وقتی باهم زندگی میکردیم شما چقدر من رو دوست داشتید ولی متاسفانه من هیچ خاطره ای از اون زمان به خاطر ندارم
آروم زمزمه کردم
هانا : به خاطر اون حادثه
پدر بزرگ لبخند تلخی زد و گفت
پدر بزرگ هانا : تو من رو یاد مادرت یونگ میندازی اونم درست مثل تو زیبا و متین بود موهای قهوه ایت و چشمان عسلیت به اون رفته
اشکی از گوشه ی چشم پدربزرگ ریخت پدر بزرگ رو کرد به همون مردی که به نظر منشیش می اومد و گفت
پدر بزرگ هانا : پس این پسرا کجا موندن خیر سرشون دختر خالشون اومده ؟!
منشی یو : الان میرم صداشون می کنم
با تعجب به سمت پدرم برگشتم و پرسیدم
هانا : مگه من پسر خاله دارم ؟
پدر هانا : آره اونم سه تا
هانا : سه تا ؟! چرا قبلا در موردشون بهم نگفته بودید
پدر بزرگ خندید و گفت
پدر بزرگ : خیلی چیز ها هست که باید یاد بگیری حالا که تو هم مثل مادرت خون آشامی باید همه چیز رو درمورد دنیای ما بفهمی
هانا : بله درسته ولی من هنوز به خون آشام بودنم عادت نکردم
پدر بزرگ : نگران نباش من و پسر خاله هات کمکت می کنیم
هانا : ببینم من دختر خاله هم دارم ؟
پدر بزرگ : نه تو تنها نوه ای هستی که دختری
پدر بزرگ چشمکی زد و ادامه داد
پدر بزرگ : و برای همینم سوگلی من هستی
هانا : یعنی هیچ دختری توی قصر نیست ؟! یعنی من باید با سه تا پسر زندگی کنم ؟!
پدر بزرگ : نگران نباش مین جه دختر آقای یو هم بعضی اوقات به قصر میاد دختر خوبی هست و میتونی باهاش هم کلام بشی از اون لحاظ هم نگران نباش اگر اون سه تا دردسر ساز هم خواستند اذیتت کنند فقط بیا به خودم بگو خودم حسابشون رو میرسم
با حرف های پدر بزرگ لبخندی به لبم نشست واقعا آدم مهربون و شوخ طبعی بود
منشی یو : قربان پسرا اومدند
با صدای منشی یو برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم که با سه تا پسر جذاب و خوشتیپ روبه رو شدم واقعا اینا پسر خاله های من هستن ؟!
خب اینم از فیک جدید امیدوارم خوشتون اومده باشه
شرایط پارت بعد :
٢٠ لایک
٢٠ کامنت
#فیک#بی_تی_اس#جیمین#تهیونگ#جونگ_کوک#فیک_بی_تی_اس#فیک_جیمین#فیک_تهیونگ#فیک_جونگ_کوک
۸۹.۵k
۱۹ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.