P41
(فلش بک)
(زمانی که تهیونگ پیش سویون بود)
(تهیونگ ویو)
در کتابخونه رو باز کردم و هل دادم .....رفتم داخله کتاب خونه معلوم بود خانم کیم از وقتی که برق رفت اینجارو نداده تمیز کنن ، اخرین بار که با ا/ت اومده بودم تمیز تر بود ..... دستم رو روی یه کتاب قطور که تعداد صفحات زیادی داشت کشیدم .... خاکی که روش بود نشون میداد گرد گیری نکردن ، با صداش بغل گوشم از فکر کثیف بودن یا نبودن کتابخونه در اومدم .
سویون : وای اینجا چقدر بزرگه
توی کتابخونه به این طرف و اون طرف میرفت و تمام کتابارو نگاه مینداخت نمیدونم چقدر دیگه میخواد منو معطل خودش کنه .
سویون : هی اینو خوندی ؟؟
کنجکاو ابرو بالا انداختم و دست به سینه گفتم : هی ؟؟
سویون : خب ..... چیزه ...... ببخشید
سرم رو تکون داد که اینبار مودبانه تر گفت : اینو خوندید ؟؟
تهیونگ : بله خوندم
سویون : خب میشه بگید راجب چیه ؟؟
تهیونگ : راجب یه عمارته که درواقع 3 طبقس ولی 2 طبقه دیده میشه ، طبقه سوم مال پریاس
با تعجب گفت : باید جالب باشه
بعدم دوید سمت یه کتاب دیگه و گفت : این چی ؟؟
تهیونگ : اینم راجب دوتا برادر فرانکشتاینه
هی میرفت این ور و اون ور و کتاب های مختلف رو میدید ، خیلی لفتش میداد داشتم از دستش سرسام میگرفتم ، قطعا با این کار وقتم میرفت نمیتونستم همه جا ها رو بهش نشون بدم ، فقط چندتا جارو نشونش میدم تا ولم کنه
و.......
(زمانی که تهیونگ پیش سویون بود)
(تهیونگ ویو)
در کتابخونه رو باز کردم و هل دادم .....رفتم داخله کتاب خونه معلوم بود خانم کیم از وقتی که برق رفت اینجارو نداده تمیز کنن ، اخرین بار که با ا/ت اومده بودم تمیز تر بود ..... دستم رو روی یه کتاب قطور که تعداد صفحات زیادی داشت کشیدم .... خاکی که روش بود نشون میداد گرد گیری نکردن ، با صداش بغل گوشم از فکر کثیف بودن یا نبودن کتابخونه در اومدم .
سویون : وای اینجا چقدر بزرگه
توی کتابخونه به این طرف و اون طرف میرفت و تمام کتابارو نگاه مینداخت نمیدونم چقدر دیگه میخواد منو معطل خودش کنه .
سویون : هی اینو خوندی ؟؟
کنجکاو ابرو بالا انداختم و دست به سینه گفتم : هی ؟؟
سویون : خب ..... چیزه ...... ببخشید
سرم رو تکون داد که اینبار مودبانه تر گفت : اینو خوندید ؟؟
تهیونگ : بله خوندم
سویون : خب میشه بگید راجب چیه ؟؟
تهیونگ : راجب یه عمارته که درواقع 3 طبقس ولی 2 طبقه دیده میشه ، طبقه سوم مال پریاس
با تعجب گفت : باید جالب باشه
بعدم دوید سمت یه کتاب دیگه و گفت : این چی ؟؟
تهیونگ : اینم راجب دوتا برادر فرانکشتاینه
هی میرفت این ور و اون ور و کتاب های مختلف رو میدید ، خیلی لفتش میداد داشتم از دستش سرسام میگرفتم ، قطعا با این کار وقتم میرفت نمیتونستم همه جا ها رو بهش نشون بدم ، فقط چندتا جارو نشونش میدم تا ولم کنه
و.......
۴.۳k
۲۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.