۱۸
کلید را توی در میچرخانم و وارد میشم . کیم را روی مبل توی پذیرایی میگذارم و به سمت دستشویی میروم تا آبی به صورتم بزنم . این همه اتفاق عجیب توی یک روز منطقی نبود . توی دستم آب سرد رو جمع میکنم و به صورتم میزنم . دوست داشتن چیز الکی ای بود . دروغ شیرینی که آدم ها بهم میگفتن تا کمی از درد زندگی را برای خودشان کم کنند . سرفه ای میکنم . موهام رو با دست بالا میزنم و از دستشویی خارج میشوم . خونه کاملا در تاریکی مطلق فرو رفته بود . باید میرفتم خونه ، دیگه اینجا کاری نداشتم . نگاهی بهش میکنم . لبخندی میزنم . خیلی زیبا و آرام خوابیده بود . موهای حالت دارش توی صورتش پخش شده بودند ، کراباتش هم کاملا باز شده بود . به سمتش میروم . دستم را روی صورتش میگذارم ؛ کنار لب هایش . دستی به لبم میکشم . اون واقعا من رو بوسیده بود ؟ یا اینها فقط یه کابوس عجیب بودند ؟ از سر جایم بلند میشوم و سوییچ ماشین رو از روی میز برمیدارم . کاری که نیاز نبود انجام بدم ؟
به سمت در خونه میروم . با قرار گرفتن دستهای گرمی دور کمرم آرامش خاصی میگیرم . بیدار شده بود !
سرش را روی شونه ام میگذارد .
- میشه نری !؟
صدای بمی داشت ، که برایم آرامش بخش بود .
+ چرا باید خونه ی یه غریبه بمونم ؟
نفس های عمقی میکشید . نفس هایش هنوز کمی بوی نوشیدنی میدادند .
- آدم که یه غریبه رو نمیبوسه ؟ مگه نه ؟
سرم را پایین میاندازم . حرارت رو توی گونه هام حس میکردم .
برمی گردم تا جوابی بهش بدهم که باعث میشود به دیوار برخورد کنم . از فرصت استفاده میکند و دو دستش را در دو طرفم قرار میدهد . نفسم بالا نمی اومد . تاحالا توی همچین موقعیتی نبودم . لرزش رو در تموم بدنم حس میکردم .
+ با این کار ها میخوای به چی برسی ؟
لبخندی میزند . چشمهایش در تاریکی میدرخشیدند !
- من هنوز مطمئن نیستم که عشق چجوریه . اما با تو میتونم چیزهایی رو حس کنم که هیچوقت نداشتمشون . تو رو برای ادامه ی زنده بودن میخوام ... حس میکنم تمام زندگی و قلبم پر شده از تو ... دیگه نمیتونم بدون تو راه برم ... بخندم ... نفس بکشم ... نمیدونم چجوری با من اینکارو کردی اما من محتاجتم ، نیازت دارم . خواهان پرستشتم ، اگر تو ایمانم شوی ، من قطعا برای تو با ایمان ترین میشوم . مثل معتاد قهوه ای که ساعت ها کنار پنجره مینشیند و قهوه مینوشد ، معتادت هستم . من توی احساسی گیر افتادم که هیچ چیز از آن نمیدونم ، تنها یه چیزی میدونم ، اون هم اینه که نه تنها دوست دارم ، بلکه با تمام وجود تو رو میخوام . تو باعث شدی هر شب که میخوابم آرزو کنم ، با تو در جزیره ای باشم . بدون وجود آدمیزاد دیگری که تو را از من بگیرد !.
تمام کلماتش با احساس نجوا میشدند . توی صدایش کمی بغض پنهان شده بود .
به سمت در خونه میروم . با قرار گرفتن دستهای گرمی دور کمرم آرامش خاصی میگیرم . بیدار شده بود !
سرش را روی شونه ام میگذارد .
- میشه نری !؟
صدای بمی داشت ، که برایم آرامش بخش بود .
+ چرا باید خونه ی یه غریبه بمونم ؟
نفس های عمقی میکشید . نفس هایش هنوز کمی بوی نوشیدنی میدادند .
- آدم که یه غریبه رو نمیبوسه ؟ مگه نه ؟
سرم را پایین میاندازم . حرارت رو توی گونه هام حس میکردم .
برمی گردم تا جوابی بهش بدهم که باعث میشود به دیوار برخورد کنم . از فرصت استفاده میکند و دو دستش را در دو طرفم قرار میدهد . نفسم بالا نمی اومد . تاحالا توی همچین موقعیتی نبودم . لرزش رو در تموم بدنم حس میکردم .
+ با این کار ها میخوای به چی برسی ؟
لبخندی میزند . چشمهایش در تاریکی میدرخشیدند !
- من هنوز مطمئن نیستم که عشق چجوریه . اما با تو میتونم چیزهایی رو حس کنم که هیچوقت نداشتمشون . تو رو برای ادامه ی زنده بودن میخوام ... حس میکنم تمام زندگی و قلبم پر شده از تو ... دیگه نمیتونم بدون تو راه برم ... بخندم ... نفس بکشم ... نمیدونم چجوری با من اینکارو کردی اما من محتاجتم ، نیازت دارم . خواهان پرستشتم ، اگر تو ایمانم شوی ، من قطعا برای تو با ایمان ترین میشوم . مثل معتاد قهوه ای که ساعت ها کنار پنجره مینشیند و قهوه مینوشد ، معتادت هستم . من توی احساسی گیر افتادم که هیچ چیز از آن نمیدونم ، تنها یه چیزی میدونم ، اون هم اینه که نه تنها دوست دارم ، بلکه با تمام وجود تو رو میخوام . تو باعث شدی هر شب که میخوابم آرزو کنم ، با تو در جزیره ای باشم . بدون وجود آدمیزاد دیگری که تو را از من بگیرد !.
تمام کلماتش با احساس نجوا میشدند . توی صدایش کمی بغض پنهان شده بود .
۴.۵k
۰۴ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.