آوای دروغین
آوای دروغین
part2.
خاله مونا رو فرستاد تا ماهان رو بیدار کنه مونا رفت و بعد چند لحظه اومد و با تعجب گفت: مامان ماهان تو اتاقش نیست
خاله با تعجب گفت:نیست! پس این پسر کجا رفته که به من نگفته
به مونا گفتم که بهش زنگ بزنه،مونا به اتاقش رفت و با گوشیش برگشت درسته که وضع مالی خوبی نداشتیم ولی هرکدوم یه گوشی قراضه داشتیم.مونا به ماهان زنگ زد و بعد یه مکالمه کوتاه قطع کرد.
بعد رو به من و خاله کرد و گفت:میگه اون گروه موسیقی که براشون رانندگی میکنه امروز زودتر کارشونو شروع کردن و برای تمرین رفتن بخاطر همین کارشو زودتر شروع کرده و نخواسته مارو بیدار کنه
خاله اهانی گفت و شروع به خوردن صبحانه کرد.
بعد از صبحانه لباس های پسرونهامو پوشیدم و کلاه گذاشتم مشکلی با موهام نداشتم مدلشم پسرونه بود.فک کنم به این اشاره نکردم که ما الان تو کره جنوبی زندگی میکنیم البته اصالتا ایرانی هستیم.در ضمن دلیل اینکه لباس های پسرونه میپوشیدم خیلی پیچیده بود.راستش من تو کره خودمو پسر جا زدم و از بابت مدارک و شناسنامه مشکلی ندارم چون من وقتی به دنیا اومدم یه قل داشتم، یه قل پسر از قضا وقتی مامانم منو داداشمو باردار بود و تازه وضع مالیمون داشت خوب میشد.
شریک بابام تمام مال و اموالمونو میکشه بالا و فرار میکنه میره خارج از کشور و بابامو با کلی طلبکار و قرض و قوله های هنگفت میزاره ایران. از یه طرف بابام که میترسیده طلبکارا به من و داداشم صدمه بزنند مامانم و میفرسته روستای پدری پیش یه قابله که برای بابام مثل دایه بوده تا اونجا زایمان کنه.
از اون طرف یه طلبکار از خدا بیخبر که فک میکنه مامانم فقط یه بچه حاملس شب فردای زایمان میاد داداشمو میدزده اونم درحالی بوده که من پیش مامانم بودم و داداشم پیش اون قابله بوده، مرده میاد و کلی قابله رو کتک میزنه و با زور و ضرب داداشمو ازش میگیره و میدزده.
بعد همه ی طلبکارا فک میکنن که مامانم فقط یه بچه ی پسر حامله بوده.بابام با هزار زور و زحمت داداشم و نجات میده و براش شناسنامه میگیره ولی برای من شناسنامه نمیگیره چون میترسید به منم صدمه بزنند.
این بود که من و داداشم پا به پای هم بزرگ میشیم اونا اسم منو میزارن آوینا و اسم داداشمو آروین.
بعد ها داداشم در ۶ سالگی بخاطر سرطان ریه میمیره و ماهم با ته مونده پس انداز و با کمک خاله به کره جنوبی میایم چون بابام فهمیده بود اون شریک قلابیش الان تو کره ست.
البته این نوعی فرار هم از دست طلبکارا بود.
اینجا هم بابام بخاطر فشار زیاد مریض میشه و جونشو از دست میده،موقعی که بابام مرد من ۷ سالم بود.
بعدم ما دیگه نمیتونیم به ایران برگردیم و موندگار میشیم در ضمن چون مامانم و بابام یواشکی ازدواج کرده بودند و فرار کرده بودن خانوادشونو نمیشناختم و اونا هم مارو هیچ گونه حمایتی نمیکردند.
بعید میدونم حتی بدونند من به دنیا اومدم
ماهم که دیگه نمیتونستیم شناسنامه بگیریم با همین شناسنامه داداشم زندگی کردم.
الانم که 22 سالمه و مامانم...
به اینه نگاه کردم و اشکایی که نمیدونم کی ریخته بودنو پاک کردم.
part2.
خاله مونا رو فرستاد تا ماهان رو بیدار کنه مونا رفت و بعد چند لحظه اومد و با تعجب گفت: مامان ماهان تو اتاقش نیست
خاله با تعجب گفت:نیست! پس این پسر کجا رفته که به من نگفته
به مونا گفتم که بهش زنگ بزنه،مونا به اتاقش رفت و با گوشیش برگشت درسته که وضع مالی خوبی نداشتیم ولی هرکدوم یه گوشی قراضه داشتیم.مونا به ماهان زنگ زد و بعد یه مکالمه کوتاه قطع کرد.
بعد رو به من و خاله کرد و گفت:میگه اون گروه موسیقی که براشون رانندگی میکنه امروز زودتر کارشونو شروع کردن و برای تمرین رفتن بخاطر همین کارشو زودتر شروع کرده و نخواسته مارو بیدار کنه
خاله اهانی گفت و شروع به خوردن صبحانه کرد.
بعد از صبحانه لباس های پسرونهامو پوشیدم و کلاه گذاشتم مشکلی با موهام نداشتم مدلشم پسرونه بود.فک کنم به این اشاره نکردم که ما الان تو کره جنوبی زندگی میکنیم البته اصالتا ایرانی هستیم.در ضمن دلیل اینکه لباس های پسرونه میپوشیدم خیلی پیچیده بود.راستش من تو کره خودمو پسر جا زدم و از بابت مدارک و شناسنامه مشکلی ندارم چون من وقتی به دنیا اومدم یه قل داشتم، یه قل پسر از قضا وقتی مامانم منو داداشمو باردار بود و تازه وضع مالیمون داشت خوب میشد.
شریک بابام تمام مال و اموالمونو میکشه بالا و فرار میکنه میره خارج از کشور و بابامو با کلی طلبکار و قرض و قوله های هنگفت میزاره ایران. از یه طرف بابام که میترسیده طلبکارا به من و داداشم صدمه بزنند مامانم و میفرسته روستای پدری پیش یه قابله که برای بابام مثل دایه بوده تا اونجا زایمان کنه.
از اون طرف یه طلبکار از خدا بیخبر که فک میکنه مامانم فقط یه بچه حاملس شب فردای زایمان میاد داداشمو میدزده اونم درحالی بوده که من پیش مامانم بودم و داداشم پیش اون قابله بوده، مرده میاد و کلی قابله رو کتک میزنه و با زور و ضرب داداشمو ازش میگیره و میدزده.
بعد همه ی طلبکارا فک میکنن که مامانم فقط یه بچه ی پسر حامله بوده.بابام با هزار زور و زحمت داداشم و نجات میده و براش شناسنامه میگیره ولی برای من شناسنامه نمیگیره چون میترسید به منم صدمه بزنند.
این بود که من و داداشم پا به پای هم بزرگ میشیم اونا اسم منو میزارن آوینا و اسم داداشمو آروین.
بعد ها داداشم در ۶ سالگی بخاطر سرطان ریه میمیره و ماهم با ته مونده پس انداز و با کمک خاله به کره جنوبی میایم چون بابام فهمیده بود اون شریک قلابیش الان تو کره ست.
البته این نوعی فرار هم از دست طلبکارا بود.
اینجا هم بابام بخاطر فشار زیاد مریض میشه و جونشو از دست میده،موقعی که بابام مرد من ۷ سالم بود.
بعدم ما دیگه نمیتونیم به ایران برگردیم و موندگار میشیم در ضمن چون مامانم و بابام یواشکی ازدواج کرده بودند و فرار کرده بودن خانوادشونو نمیشناختم و اونا هم مارو هیچ گونه حمایتی نمیکردند.
بعید میدونم حتی بدونند من به دنیا اومدم
ماهم که دیگه نمیتونستیم شناسنامه بگیریم با همین شناسنامه داداشم زندگی کردم.
الانم که 22 سالمه و مامانم...
به اینه نگاه کردم و اشکایی که نمیدونم کی ریخته بودنو پاک کردم.
۴.۸k
۳۰ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.