"•عشق خونی•" "•پارت10•" "•بخش سوم«اخر»•"
ناخوداگاه لبخندی زدم، حتی بااینکه چهره واقعیش رو اون شب دیدم ولی بازم ... نمی تونم ازش متنفر باشم. با حسه اینکه یه نفر زل زده بهم، سرمو چرخوندم که چشمم خورد به همون پسره، نیشخندی زد و نگاهش رو ازم گرفت. با اینکه خوشگله، ولی بدجور ازش می ترسم. تهیونگ لپمو کشید و ازم جدا شد. به رفتنش نگاه کردم، الان اگه بفهمه من یک انسانم،، بازم همین قدر باهام مهربونه؟! پوفی کردم و سینی غذای خودمو و سایا رو گرفتم و رفتم طبقه بالا. در اتاقش رو باز کردم که سرش چرخید سمتم. با لبخند سینی رو گرفتم بالا و سایا هم متقابلا لبخندی زد. کنارش، روی تخت نشستم ـــ پات چطوره؟ سایا ـــ خوبه زیاد درد نمی کنه...شاید از فردا یا پس فردا بتونم راه برم. سری تکون دادم و بشقاب غذاش رو دادم دستش. نفسمو فوت کردم ـــ خیلی باید مواظب خودت باشی، اینجا پُر از خوناشامه. اب دهنش رو قورت داد ـــ هرسال که میایم این عمارت من اینجا فقط عذاب میکشم ولی امسال خیالم راحت تره چون تو بهم اهمیت میدی. اخمی کردم و دستامو دو طرفش رو دیوار گذاشتم و بین حصار دستام اسیرش کردم که متعجب و ترسیده نگام کرد. درحالی به شدت خودمو نگه داشته بودم تا به چهره رنگ گچش نخندم، پوزخندی زدم ـــ یادت نرفته که ...منم یک خوناشام ترسناکم، دختر بدی باشی می خورمت!<br>
سرمو بردم جلو که رنگش یهو از رنگ گچ به رنگ لبو تغییر کرد، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و ریز خندیدم و عقب کشیدم ـــ نیازی نیس سرخ و سفید بشی، شوخی کردم. نفسش رو رها کرد و دستشو گذاشت رو قلبش ـــ سکته کردم. لبخند پهنی زدم ـــ قیافت واقعا بانمک شده بود، خودمم حس کردم الانه از ترس قلبت کنده بشه. حرصی نگام کرد ـــ بدجنس -_- ابرویی بالا انداختم براش که خندید و مشغول غذا خوردن شد. تا تاریک شدن هوا با سایا مشغول صحبت بودم و حرف زدن باهاش اصلا خسته نمی شدم. نگاهی به پنجره انداختم ـــ هوا کاملا تاریک شده، اتاق هم شده گورستون. من دیگه میرم تو هم استراحت کن، زودتر پات خوب بشه. سری تکون داد که سینی رو برداشتم و بشقاب های خالی ناهار رو از روی میز برداشتم و توی سینی چیدم. به سمت در حرکت کردم و بازش کردم و رفتم بیرون. به سالن غرق در تارکی که فقط با چن تا شمع روشن بود نگاهی انداختم. اب دهنمو قورت دادم و از پله ها رفتم پایین. کوچیک ترین صدایی شنیده نمی شد. بدنم از ترس یخ کرده بود و بدو بدو رفتم سمت اشپزخونه و سینی رو گذاشتم روی اپن. نفسمو فوت کردم و تا چرخیدم با یک جفت چشم تمام مشکی رو به روم شدم! دستمو گذاشتم روی دهنم و چن قدم عقب رفتم.<br>
به موهاش نگاه کردم، همون دختری بود که اون شب قصد خفه کردنم رو داشت! با صدایی که از شدت ترس می لرزید، گفتم ـــ تو...کی... هستی؟! نیشخندی زد ـــ من روح محافظ دنیای خوناشامام! اب دهنم رو قورت دادم ـــ با من چیکار داری؟! نیشخندش تبدیل به پوزخند شد ـــ تو به دنیای من تجاوز کردی انسان پست، منتظر مجازات سنگینی باش! حرفش رو که زد توی تاریکی فرو رفت و ناپدید شد. کلافه نفسمو فوت کردم...اخ این یکی رو کجای دلم بذارم؟؟ سری تکون دادم و دوباره با احتیاط از پله ها رفتم بالا. در اتاقی که بهم داده شده بود رو باز کردم و وارد شدم و در رو بستم. تا به سمت تختم چرخیدم، دیدم همون پسره ی چسب و کنه روی تختم نشسته. متعجب نگاش کردم ـــ ببخشید اتاق رو اشتباه اومدی، اینجا اتاق منه. نور ماه روی تخت افتاده بود و واضح میتونستم نیشخندش رو ببینم. بلند شد و نگاهی بهم انداخت ـــ اشتباهی نکردم، امشب رو اومدم با معشوقم اریکا بگذرونم. با شنیدن حرفش، نفسم حبس شد و بدنم یخ کرد. به سمتم حرکت کرد و مچ دستامو گرفت.
سرمو بردم جلو که رنگش یهو از رنگ گچ به رنگ لبو تغییر کرد، نتونستم جلوی خودمو بگیرم و ریز خندیدم و عقب کشیدم ـــ نیازی نیس سرخ و سفید بشی، شوخی کردم. نفسش رو رها کرد و دستشو گذاشت رو قلبش ـــ سکته کردم. لبخند پهنی زدم ـــ قیافت واقعا بانمک شده بود، خودمم حس کردم الانه از ترس قلبت کنده بشه. حرصی نگام کرد ـــ بدجنس -_- ابرویی بالا انداختم براش که خندید و مشغول غذا خوردن شد. تا تاریک شدن هوا با سایا مشغول صحبت بودم و حرف زدن باهاش اصلا خسته نمی شدم. نگاهی به پنجره انداختم ـــ هوا کاملا تاریک شده، اتاق هم شده گورستون. من دیگه میرم تو هم استراحت کن، زودتر پات خوب بشه. سری تکون داد که سینی رو برداشتم و بشقاب های خالی ناهار رو از روی میز برداشتم و توی سینی چیدم. به سمت در حرکت کردم و بازش کردم و رفتم بیرون. به سالن غرق در تارکی که فقط با چن تا شمع روشن بود نگاهی انداختم. اب دهنمو قورت دادم و از پله ها رفتم پایین. کوچیک ترین صدایی شنیده نمی شد. بدنم از ترس یخ کرده بود و بدو بدو رفتم سمت اشپزخونه و سینی رو گذاشتم روی اپن. نفسمو فوت کردم و تا چرخیدم با یک جفت چشم تمام مشکی رو به روم شدم! دستمو گذاشتم روی دهنم و چن قدم عقب رفتم.<br>
به موهاش نگاه کردم، همون دختری بود که اون شب قصد خفه کردنم رو داشت! با صدایی که از شدت ترس می لرزید، گفتم ـــ تو...کی... هستی؟! نیشخندی زد ـــ من روح محافظ دنیای خوناشامام! اب دهنم رو قورت دادم ـــ با من چیکار داری؟! نیشخندش تبدیل به پوزخند شد ـــ تو به دنیای من تجاوز کردی انسان پست، منتظر مجازات سنگینی باش! حرفش رو که زد توی تاریکی فرو رفت و ناپدید شد. کلافه نفسمو فوت کردم...اخ این یکی رو کجای دلم بذارم؟؟ سری تکون دادم و دوباره با احتیاط از پله ها رفتم بالا. در اتاقی که بهم داده شده بود رو باز کردم و وارد شدم و در رو بستم. تا به سمت تختم چرخیدم، دیدم همون پسره ی چسب و کنه روی تختم نشسته. متعجب نگاش کردم ـــ ببخشید اتاق رو اشتباه اومدی، اینجا اتاق منه. نور ماه روی تخت افتاده بود و واضح میتونستم نیشخندش رو ببینم. بلند شد و نگاهی بهم انداخت ـــ اشتباهی نکردم، امشب رو اومدم با معشوقم اریکا بگذرونم. با شنیدن حرفش، نفسم حبس شد و بدنم یخ کرد. به سمتم حرکت کرد و مچ دستامو گرفت.
۲۴.۱k
۱۱ اسفند ۱۴۰۱