فیک ران پارت ۱3
*ناموصن برای امشب همین و بس چشمام دارع کور میشه*
ریندو: هوی میخوای فرار کنی؟ بهتره اینو از مغزت بیرون بزنی*ا/ت وایساد*
_وای چقد ا/ت و کاکوچو شبیه همن... وایسا نکنه...._
ویو ا/ت: من الان چه حسی دارم؟دوس دارم بغلش کنم؟ ازش متنفرم؟ دلم براش تنگ شده؟ کینه دارم ازش؟ گیج میزنم؟ مغزم کار نمیکنه؟
الان دلم میخواد با بغل کردنش تموم درد هایی که کشیدم رو به فراموشی بسپارم ولی پاهام تکون نمیخورن... زبونم هم ثابته نمیتونم چیزی بگم؟ شاید شوکه شدم؟
من الان باید دقیقن چه غلطی بکنم؟
مغزم کار نمیکنه....
ا/ت:*با صدای خیلی اروم* دادا...شی.....
کاکوچو انگار مرگ گرفته بودتش تو این وضعیتت الان ری اکشن درستی نمیتونست بده شاید باید این عذاب وجدانش که تمام این سالها ها داشت اونو میکشت الان دارن به سمتش هجوم میارن... باید یه طوری سرکوبش کنه...
ا/ت بدون اینکه فک کنه قراره چه اتفاقی بیوفته ناخودآگاه میپره بغل کاکوچو ... الان فقط دلش میخواست که از این آرامش لذت ببره ... فک میکرد که دارع درد هاش تموم میشه اما خبر نداره که یه طوفان بزرگ قراره در زندگی تاریک ا/ت بباره... پس تنها از این لحظه لذت میبره ...
کاکوچو هم ترجیح میداد خاهرشو بغل کنه تا یه مقدار ارومم بشه...
ایزانا و مایکی عین بقیه که اونجا بودن مات و مبهوت وضعیت اون لحظه شدن ... ولی خب ایزانا سعی میکرد اون بچه ای که گم شده بود و دنبال داداشش میگشت رو یادش بیاره و اتفاق هایی که تو اون لحظه افتاد رو دارع کم کم به یاد میاره و همینطوری شیرین تر به ا/ت نگاه میکرد و دارع تغییرات دختر رو تحلیل میکنه...
ران از همه بیشتر برگاش ریخته چوم تا الان داشت با خواهر کسی که خیلی بهش احترام میزاره بحث میکرد.. ولی همچنان احساس ترکیب شده ای از تنفر و عشق از ا/ت رو تو وجودش داشت پرورش میداد...
ولی قسمت دارک اینجاست که مایکی دارع ا/ت رو برای اثبات صداقتش به بونت آماده میکنه و این ممکنه عامل تمام بدبختی های ا/ت باشه و از اون دارک تر اینه که من اینجا کات میزنم تا فردا🥹😂😂:] رقیب عشقی رو هم انتخاب کنید خودمو پاره کردم🥹😂
ریندو: هوی میخوای فرار کنی؟ بهتره اینو از مغزت بیرون بزنی*ا/ت وایساد*
_وای چقد ا/ت و کاکوچو شبیه همن... وایسا نکنه...._
ویو ا/ت: من الان چه حسی دارم؟دوس دارم بغلش کنم؟ ازش متنفرم؟ دلم براش تنگ شده؟ کینه دارم ازش؟ گیج میزنم؟ مغزم کار نمیکنه؟
الان دلم میخواد با بغل کردنش تموم درد هایی که کشیدم رو به فراموشی بسپارم ولی پاهام تکون نمیخورن... زبونم هم ثابته نمیتونم چیزی بگم؟ شاید شوکه شدم؟
من الان باید دقیقن چه غلطی بکنم؟
مغزم کار نمیکنه....
ا/ت:*با صدای خیلی اروم* دادا...شی.....
کاکوچو انگار مرگ گرفته بودتش تو این وضعیتت الان ری اکشن درستی نمیتونست بده شاید باید این عذاب وجدانش که تمام این سالها ها داشت اونو میکشت الان دارن به سمتش هجوم میارن... باید یه طوری سرکوبش کنه...
ا/ت بدون اینکه فک کنه قراره چه اتفاقی بیوفته ناخودآگاه میپره بغل کاکوچو ... الان فقط دلش میخواست که از این آرامش لذت ببره ... فک میکرد که دارع درد هاش تموم میشه اما خبر نداره که یه طوفان بزرگ قراره در زندگی تاریک ا/ت بباره... پس تنها از این لحظه لذت میبره ...
کاکوچو هم ترجیح میداد خاهرشو بغل کنه تا یه مقدار ارومم بشه...
ایزانا و مایکی عین بقیه که اونجا بودن مات و مبهوت وضعیت اون لحظه شدن ... ولی خب ایزانا سعی میکرد اون بچه ای که گم شده بود و دنبال داداشش میگشت رو یادش بیاره و اتفاق هایی که تو اون لحظه افتاد رو دارع کم کم به یاد میاره و همینطوری شیرین تر به ا/ت نگاه میکرد و دارع تغییرات دختر رو تحلیل میکنه...
ران از همه بیشتر برگاش ریخته چوم تا الان داشت با خواهر کسی که خیلی بهش احترام میزاره بحث میکرد.. ولی همچنان احساس ترکیب شده ای از تنفر و عشق از ا/ت رو تو وجودش داشت پرورش میداد...
ولی قسمت دارک اینجاست که مایکی دارع ا/ت رو برای اثبات صداقتش به بونت آماده میکنه و این ممکنه عامل تمام بدبختی های ا/ت باشه و از اون دارک تر اینه که من اینجا کات میزنم تا فردا🥹😂😂:] رقیب عشقی رو هم انتخاب کنید خودمو پاره کردم🥹😂
۱۴.۷k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.