عاشق روانی
عاشق روانی { پارت ۴۰}
چند روز بعد....
چند روز گذشته بود و همه سره کارشون بودن
مثله همیشه همه جا ساکت بود....
سره میزه شام :
ا/ت : اوممممم یه چیزی باید بگم
یونگی : چیزی شده
ا/ت : خوب ببنید زمانی که من انسان بودم یه خانواده ای داشتم . وقتی پدرم میمیره همه چی رو میزنه به نامه من ولی متاسفانه اون مادر خوندم خیلی اذیت میکرد
انگری : بریم بزنیم شل و پلش کنیم
لیا : ااااا خب اون مادره اصلی منه 😅
انگری : اووو ببخشید
لیا : مشکلی نیست مشکلی نیست
دی : خب میتونیم بریم به محله زندگیت
ا/ت : آره
دی : بعده غذا بریم
یونگی : آره اینطوری خوبه
همه غذا رو خوردن و تموم شد
وسایلشون رو آماده کردن و حرکت کردن
رسیدن به همون جایی که ا/ت و لیا پرت شدن
مینی : خبببب همینجاست ولی چرا چیزی نمیبینم ؟
دی : وایسید عقب
آگوست دی از عنصرش یعنی خون استفاده کرد
یه پرتال باز شد که یه دایره ی خونین بود
داخله پرتال یه جنگل معلوم میشد ....
ا/ت : همینجاست بریم داخل
همه پریدن داخل وقتی وارد شدن لباساشون تغییر کرد
( عکسه همشون رو میزارم )
دی : لباسام انسانی شدن ؟
شینوبو : واووووو عاشقه لباسم شدم
مینی : اومممم قشنگه
تهیونگ : واووووو چقدر کلاسیک
یونگی : ماله من چنگده باحاله
این داستان ادامه دارد ...
چند روز بعد....
چند روز گذشته بود و همه سره کارشون بودن
مثله همیشه همه جا ساکت بود....
سره میزه شام :
ا/ت : اوممممم یه چیزی باید بگم
یونگی : چیزی شده
ا/ت : خوب ببنید زمانی که من انسان بودم یه خانواده ای داشتم . وقتی پدرم میمیره همه چی رو میزنه به نامه من ولی متاسفانه اون مادر خوندم خیلی اذیت میکرد
انگری : بریم بزنیم شل و پلش کنیم
لیا : ااااا خب اون مادره اصلی منه 😅
انگری : اووو ببخشید
لیا : مشکلی نیست مشکلی نیست
دی : خب میتونیم بریم به محله زندگیت
ا/ت : آره
دی : بعده غذا بریم
یونگی : آره اینطوری خوبه
همه غذا رو خوردن و تموم شد
وسایلشون رو آماده کردن و حرکت کردن
رسیدن به همون جایی که ا/ت و لیا پرت شدن
مینی : خبببب همینجاست ولی چرا چیزی نمیبینم ؟
دی : وایسید عقب
آگوست دی از عنصرش یعنی خون استفاده کرد
یه پرتال باز شد که یه دایره ی خونین بود
داخله پرتال یه جنگل معلوم میشد ....
ا/ت : همینجاست بریم داخل
همه پریدن داخل وقتی وارد شدن لباساشون تغییر کرد
( عکسه همشون رو میزارم )
دی : لباسام انسانی شدن ؟
شینوبو : واووووو عاشقه لباسم شدم
مینی : اومممم قشنگه
تهیونگ : واووووو چقدر کلاسیک
یونگی : ماله من چنگده باحاله
این داستان ادامه دارد ...
۴۸۹
۳۱ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.