شرینم
part : 21
جفتشون همزمان شیرینی نرم رو به دهن کشیدن و در نتیجه لبهاشون رو به هم
چسبوندن ولی این برای الفا کافی نبود پس تصمیم گرفت هر ذره از این موچی
رو با شیرینی ملکه اش ترکیب کنه پس بوسه رو عمیق تر کرد در آخر
جنگکوک بعد از یک دل سیر بوسیدن لبهای شیرین امگا، با بوسه ی نرمی از
ملکه اش جدا شد.
تهیونگ با دست های کوچک تپلش گونه
های سرخ شدش رو پوشوند و ناله ای
از روی خجالت کرد که صدای قه قهه ی آلفا رو بلند کرد.
جنگکوک با لبخند دستش رو دور کمر ملکه اش محکم کرد و به سختی چشم از
الهه اش گرفت و مشغول بررسی
اسناد شد.
+نگفتی، دوباره رفتی به آشپزخونه؟!
تهیونگ لبهاش رو جلو داد و شروع به تکون دادن پاهای کوچک لختش کرد
_تو قصر کاری ندارم انجام بدم. آشپزی یکم سرگرمم میکنه.
جنگکوک نگاه شرمنده ای به ملکه اش انداخت خیلی کم تر از چیزی که دلش
میخواست میتونست با اون وقت بگذرونه.
+میخوای ببرمت کلبه؟ پیش جین و
بکهو؟
تهیونگ سری به نشونه ی منفی تکون داد
_نه. بکهو خیلی گریه میکنه منم حالم امروز زیاد خوب نیست. حوصله صدای
گریه هاشو ندارم.
جنگکوک از رو مخ بودن گریه های برادر زاده اش با خبر بود پس به تهیونگ
لایک و کامنت یادتون نره ٭
خب بخاطر اینکه از نبودم خیلی میگذره امشب کامل رمان رو میزارمم
دوستتون دارمم★
جفتشون همزمان شیرینی نرم رو به دهن کشیدن و در نتیجه لبهاشون رو به هم
چسبوندن ولی این برای الفا کافی نبود پس تصمیم گرفت هر ذره از این موچی
رو با شیرینی ملکه اش ترکیب کنه پس بوسه رو عمیق تر کرد در آخر
جنگکوک بعد از یک دل سیر بوسیدن لبهای شیرین امگا، با بوسه ی نرمی از
ملکه اش جدا شد.
تهیونگ با دست های کوچک تپلش گونه
های سرخ شدش رو پوشوند و ناله ای
از روی خجالت کرد که صدای قه قهه ی آلفا رو بلند کرد.
جنگکوک با لبخند دستش رو دور کمر ملکه اش محکم کرد و به سختی چشم از
الهه اش گرفت و مشغول بررسی
اسناد شد.
+نگفتی، دوباره رفتی به آشپزخونه؟!
تهیونگ لبهاش رو جلو داد و شروع به تکون دادن پاهای کوچک لختش کرد
_تو قصر کاری ندارم انجام بدم. آشپزی یکم سرگرمم میکنه.
جنگکوک نگاه شرمنده ای به ملکه اش انداخت خیلی کم تر از چیزی که دلش
میخواست میتونست با اون وقت بگذرونه.
+میخوای ببرمت کلبه؟ پیش جین و
بکهو؟
تهیونگ سری به نشونه ی منفی تکون داد
_نه. بکهو خیلی گریه میکنه منم حالم امروز زیاد خوب نیست. حوصله صدای
گریه هاشو ندارم.
جنگکوک از رو مخ بودن گریه های برادر زاده اش با خبر بود پس به تهیونگ
لایک و کامنت یادتون نره ٭
خب بخاطر اینکه از نبودم خیلی میگذره امشب کامل رمان رو میزارمم
دوستتون دارمم★
۱.۰k
۰۸ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.