part6:devil's angle🏹
part6:devil's angle🏹
چشماش میسوختن...اروم بازشون کرد همه چی براش تار بود...ولی بعد چند لحظه همه چی واضح شد. همه چی براش مبهم بود. از رو زمین بلند شد.همونطور که رو زمین بود به نرده های سرد پله ها تکیه داد.
"عشق...فقط برای انسان هاست ناهی...این اولین اصلی هست که باید یاد بگیری"صدای مادرش تو گوشاش میپیچن.ناله ای میکنه.
"ما...مان"با بغض میگه، بغضی که نمیدونه از کجا اومد"دلم برات تنگ شده"بعد گفتن این جمله اشکاش جاری شدن.سرش درد میکرد و قلبش کمی تیر میکشید.
اروم از جاش بلند شد و به سمت اتاقش راه رفت...
***
یونجی، سرش رو بلند کرد و به اسمون نگاه کرد.لبخند کوچیکی زد.
به ستاره های خیره شده بود."از بین این همه ستاره ی درخشان تو ماهی..."
بیخیال فقط سرش رو تکون داد و سمت خونه راه رفت. تو راه رفتنش هرازگاهی سنگ های جلوی پاش رو پرت میکرد.
وقتی به خونه رسید کلیدش رو از ژاکتش در اورد و واردش شد. رفت داخل خونه"من برگشتم..." اروم دستی تو هوا تکون داد. برادرش بهش حتی نگاهی ننداخت"دیر کردی یونجی؟؟؟"
یونجی درحالی که کفش هاشو در میاورد جوابش رو داد"عااا...ببخشید اوپا حواسم پرت اسمون شد"برادرش سری تکون داد و در حالی که کانال های تلویزیون و همینطور بالا پایین میکرد دوباره پرسید"مطمئنی اسمون بود؟؟" یونجی لبخندی زد"نه...ماه بود " جوابش رو داد و رفت که بخوابه.
یونجی دختر ارومی بود و مخصوصا حرفی نمیزد ولی این دلش بود ک زیاد بی قراری میکرد. موبایلش رو ورداشت و به ناهی زنگ زد ولی جواب نداد.
نگران شد بازم زنگ زد ولی جواب نداد.با خودش میگفت حتما خوابه ولی ناهی خواب سبکی داشت.
سعی کرد فقط بخوابه و به چیز اضافه ی دیگه ای فکر نکنه.
***
نور به چشاش میخوردن. بزور اونارو باز کرد. دستش و دراز کرد ک موبایلش رو وردارع ولی چیزی حس نکرد با تعجب از جاش بلند شد و به عسلی خیره شد موبایلش اونجا نبود. به ساعت خیره شد.
ساعت"8:00" و نشون میداد. خدارو شکر کرد ک امروز اخر هفته بود، پس نیازی به نگرانی برای رفتن به مدرسه نداشت.
دوباره دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد. باید درباره اتفاق دیشب با رزی حرف میزد. "اوه...دیشب!" تازه یادش اومد کیفش همونجا تو راهرو موند.
ولی بخاطر سردرد کوچیکی ک از دیشب براش باقی مونده بود چشاش و روهم گذاشت و خوابید.
***
"و با دیدن تو اونجا جادو شدم:')"
چشماش میسوختن...اروم بازشون کرد همه چی براش تار بود...ولی بعد چند لحظه همه چی واضح شد. همه چی براش مبهم بود. از رو زمین بلند شد.همونطور که رو زمین بود به نرده های سرد پله ها تکیه داد.
"عشق...فقط برای انسان هاست ناهی...این اولین اصلی هست که باید یاد بگیری"صدای مادرش تو گوشاش میپیچن.ناله ای میکنه.
"ما...مان"با بغض میگه، بغضی که نمیدونه از کجا اومد"دلم برات تنگ شده"بعد گفتن این جمله اشکاش جاری شدن.سرش درد میکرد و قلبش کمی تیر میکشید.
اروم از جاش بلند شد و به سمت اتاقش راه رفت...
***
یونجی، سرش رو بلند کرد و به اسمون نگاه کرد.لبخند کوچیکی زد.
به ستاره های خیره شده بود."از بین این همه ستاره ی درخشان تو ماهی..."
بیخیال فقط سرش رو تکون داد و سمت خونه راه رفت. تو راه رفتنش هرازگاهی سنگ های جلوی پاش رو پرت میکرد.
وقتی به خونه رسید کلیدش رو از ژاکتش در اورد و واردش شد. رفت داخل خونه"من برگشتم..." اروم دستی تو هوا تکون داد. برادرش بهش حتی نگاهی ننداخت"دیر کردی یونجی؟؟؟"
یونجی درحالی که کفش هاشو در میاورد جوابش رو داد"عااا...ببخشید اوپا حواسم پرت اسمون شد"برادرش سری تکون داد و در حالی که کانال های تلویزیون و همینطور بالا پایین میکرد دوباره پرسید"مطمئنی اسمون بود؟؟" یونجی لبخندی زد"نه...ماه بود " جوابش رو داد و رفت که بخوابه.
یونجی دختر ارومی بود و مخصوصا حرفی نمیزد ولی این دلش بود ک زیاد بی قراری میکرد. موبایلش رو ورداشت و به ناهی زنگ زد ولی جواب نداد.
نگران شد بازم زنگ زد ولی جواب نداد.با خودش میگفت حتما خوابه ولی ناهی خواب سبکی داشت.
سعی کرد فقط بخوابه و به چیز اضافه ی دیگه ای فکر نکنه.
***
نور به چشاش میخوردن. بزور اونارو باز کرد. دستش و دراز کرد ک موبایلش رو وردارع ولی چیزی حس نکرد با تعجب از جاش بلند شد و به عسلی خیره شد موبایلش اونجا نبود. به ساعت خیره شد.
ساعت"8:00" و نشون میداد. خدارو شکر کرد ک امروز اخر هفته بود، پس نیازی به نگرانی برای رفتن به مدرسه نداشت.
دوباره دراز کشید و به سقف اتاقش خیره شد. باید درباره اتفاق دیشب با رزی حرف میزد. "اوه...دیشب!" تازه یادش اومد کیفش همونجا تو راهرو موند.
ولی بخاطر سردرد کوچیکی ک از دیشب براش باقی مونده بود چشاش و روهم گذاشت و خوابید.
***
"و با دیدن تو اونجا جادو شدم:')"
۱۳.۵k
۱۳ آذر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.