پارت 23
پارت 23
تو باید بمیری با همین دستام تورو میکشم عوضی
نکن بابا تروخدا ولم کن لطفا تروخدا
تو هم مثل مادرت باید جون بدی به هیچ دردی نمیخوری ....
از زبان راوی :
ا/ت از خواب پرید خیلی وقت بود که این خوابارو نمیدید ولی امشب دوباره شروع شده بود از وقتی پدرش مادرش رو جلوی چشماش تیکه تیکه کرد خوابای وحشتناک میدید اون واقعا نمیدونست قراره چی بشه ..
پایان از زبان راوی
ا/ت ویو
از خواب پریدم دیدم متکا خیسه عرق کرده بودم نفس نفس میزدم حالم بد بود سریع رفتم یه لیوان آب خوردم به ساعت نگاه کردم ساعت 4 بود رفتم دست و صورتم و شستم واقعا خواب وحشتناکی بود
ا/ت : چرا این کارو کردی بابا چرا زندگیمو به گند کشیدی آخه چرا
ا/ت ناراحت بود ولی بعد از اون بلایی که پدرش سر مادرش اورد قول داد هیچ وقت دیگه گریه نکنه و تا الان به قولش عمل کرده دیگه عادت داره به گریه نکردن بعد از اون خواب دیگه خواب به چشمم نیومد رفتم تو حیاط تا یکم هوا بخورم که یکی صدام کرد خودش بود اینجا هم ولم نمیکنه
پدر ا/ت : ا/ت تو این سرما اینجا چیکار میکنی اتفاقی افتاده؟
ا/ت: باید اتفاقی بیوفته که بخوام بیام بیرون؟
پدر ا/ت : نه ولی آخه ساعت 4 صبحه
ا/ت: خب باشه که چی؟
پدر ا/ت : هیچی بابا حالا نمیخواد گارد بگیری
خواستم برم که دستمو گرفت
پدر ا/ت : ا/ت باید باهم حرف بزنیم
ا/ت : من با تو هیچ حرفی ندارم
پدر ا/ت : اما من دارم لطفا
چاره ای نداشتم خودمم کنجکاو بودم ببینم چی میگه
ا/ت : اگه میخوای چرت و پرت بگی من برم
پدر ا/ت : نه نه میخوام واقعیت رو بفهمی
این چی میگه چه واقعیتی؟
بهش خیره شدم
پدر ا/ت : میدونستی چشمات شبیه چشمای مادرته اونم اینطوری نگاه میکرد
ا/ت : چیه حالا که شبیه مادرمم میخوای منو بکشی؟
پدر ا/ت : بهت حق میدم بدی بزرگی در حقت کردم
ولی باید برات توضیح بدم
بعد روی صندلی کنار درخت نشست و به بغلش اشاره کرد که بشینم رفتم و نشستم که شروع کرد
پدر ا/ت: من وقتی بچه بودم با مادرت دوست شدم دوستای صمیمی هم بودیم با هم بازی میکردیم، با هم میرفتیم بیرون وقتی 15 سالم بود فهمیده بودم به مادرت یه حسایی دارم رفته بودم تا بهش اعتراف کنم که بهم خبر دادن با یکی ازدواج کرده واقعا دلم شکست حالم بد شد رفتم لب پرتگاه و تا تونستم داد زدم اون موقع بود که نزدیک بود پرت شم پایین که یکی از پشت دستمو گرفت و نزاشت پرت شم
برگشتم دیدم مادرته خب اونجا پاتوق منو و مادرت بود همیشه میرفتیم اونجا. هر دفعه میدیدمش قلبم تند میزد کارام دست خودم نبود دوسش داشتم بعد از اینکه از لب پرتگاه کمی دور شدیم دستمو از دستش کشیدم و گفتم بهم دست نزن یه وقت شوهرت ناراحت میشه اونم ساکت شد بهش گفتم چیه چرا ساکت شدی که با اینکه سرش پایین بود گفت متاسفم بهش گفتم از چی متاسفی؟ ها تو کاری رو کردی که باید میکردی با عشقت ازدواج کردی پس لازم به متاسف بودن نیست که خیلی آروم گفت یه چیزی هست که تو نمیدونی داد زدم که خب بگو بدونم بگو اونم داد زد و گفت من تورو دوست دارم ولی منو مجبور کردن که با اون ازدواج کنم من نمیخواستم بخدا نمیخواستم وقتی اینو گفت انگار رو آتیش دلم آب ریخته بودن رفتم و بغلش کردم از یه طرف خوشحال بودم که منو دوست داره نه اونو از یه طرفم ناراحت بودم که به زور ازدواج کرده بهش گفتم کاری هم باهات کرده؟ که سرشو به معنی نه تکون داد داشت گریه میکرد منم دلم آتیش گرفت بهش گفتم فرار میکنیم
تو باید بمیری با همین دستام تورو میکشم عوضی
نکن بابا تروخدا ولم کن لطفا تروخدا
تو هم مثل مادرت باید جون بدی به هیچ دردی نمیخوری ....
از زبان راوی :
ا/ت از خواب پرید خیلی وقت بود که این خوابارو نمیدید ولی امشب دوباره شروع شده بود از وقتی پدرش مادرش رو جلوی چشماش تیکه تیکه کرد خوابای وحشتناک میدید اون واقعا نمیدونست قراره چی بشه ..
پایان از زبان راوی
ا/ت ویو
از خواب پریدم دیدم متکا خیسه عرق کرده بودم نفس نفس میزدم حالم بد بود سریع رفتم یه لیوان آب خوردم به ساعت نگاه کردم ساعت 4 بود رفتم دست و صورتم و شستم واقعا خواب وحشتناکی بود
ا/ت : چرا این کارو کردی بابا چرا زندگیمو به گند کشیدی آخه چرا
ا/ت ناراحت بود ولی بعد از اون بلایی که پدرش سر مادرش اورد قول داد هیچ وقت دیگه گریه نکنه و تا الان به قولش عمل کرده دیگه عادت داره به گریه نکردن بعد از اون خواب دیگه خواب به چشمم نیومد رفتم تو حیاط تا یکم هوا بخورم که یکی صدام کرد خودش بود اینجا هم ولم نمیکنه
پدر ا/ت : ا/ت تو این سرما اینجا چیکار میکنی اتفاقی افتاده؟
ا/ت: باید اتفاقی بیوفته که بخوام بیام بیرون؟
پدر ا/ت : نه ولی آخه ساعت 4 صبحه
ا/ت: خب باشه که چی؟
پدر ا/ت : هیچی بابا حالا نمیخواد گارد بگیری
خواستم برم که دستمو گرفت
پدر ا/ت : ا/ت باید باهم حرف بزنیم
ا/ت : من با تو هیچ حرفی ندارم
پدر ا/ت : اما من دارم لطفا
چاره ای نداشتم خودمم کنجکاو بودم ببینم چی میگه
ا/ت : اگه میخوای چرت و پرت بگی من برم
پدر ا/ت : نه نه میخوام واقعیت رو بفهمی
این چی میگه چه واقعیتی؟
بهش خیره شدم
پدر ا/ت : میدونستی چشمات شبیه چشمای مادرته اونم اینطوری نگاه میکرد
ا/ت : چیه حالا که شبیه مادرمم میخوای منو بکشی؟
پدر ا/ت : بهت حق میدم بدی بزرگی در حقت کردم
ولی باید برات توضیح بدم
بعد روی صندلی کنار درخت نشست و به بغلش اشاره کرد که بشینم رفتم و نشستم که شروع کرد
پدر ا/ت: من وقتی بچه بودم با مادرت دوست شدم دوستای صمیمی هم بودیم با هم بازی میکردیم، با هم میرفتیم بیرون وقتی 15 سالم بود فهمیده بودم به مادرت یه حسایی دارم رفته بودم تا بهش اعتراف کنم که بهم خبر دادن با یکی ازدواج کرده واقعا دلم شکست حالم بد شد رفتم لب پرتگاه و تا تونستم داد زدم اون موقع بود که نزدیک بود پرت شم پایین که یکی از پشت دستمو گرفت و نزاشت پرت شم
برگشتم دیدم مادرته خب اونجا پاتوق منو و مادرت بود همیشه میرفتیم اونجا. هر دفعه میدیدمش قلبم تند میزد کارام دست خودم نبود دوسش داشتم بعد از اینکه از لب پرتگاه کمی دور شدیم دستمو از دستش کشیدم و گفتم بهم دست نزن یه وقت شوهرت ناراحت میشه اونم ساکت شد بهش گفتم چیه چرا ساکت شدی که با اینکه سرش پایین بود گفت متاسفم بهش گفتم از چی متاسفی؟ ها تو کاری رو کردی که باید میکردی با عشقت ازدواج کردی پس لازم به متاسف بودن نیست که خیلی آروم گفت یه چیزی هست که تو نمیدونی داد زدم که خب بگو بدونم بگو اونم داد زد و گفت من تورو دوست دارم ولی منو مجبور کردن که با اون ازدواج کنم من نمیخواستم بخدا نمیخواستم وقتی اینو گفت انگار رو آتیش دلم آب ریخته بودن رفتم و بغلش کردم از یه طرف خوشحال بودم که منو دوست داره نه اونو از یه طرفم ناراحت بودم که به زور ازدواج کرده بهش گفتم کاری هم باهات کرده؟ که سرشو به معنی نه تکون داد داشت گریه میکرد منم دلم آتیش گرفت بهش گفتم فرار میکنیم
۴۶.۹k
۳۱ تیر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.