𝐏𝐀𝐑𝐓 ³⁷
عمیق مثل دریا ( ᎠᎬᎬᏢ ᏞᏆᏦᎬ ͲᎻᎬ ՏᎬᎪ)𝐏𝐀𝐑𝐓 ³⁷
صداش از پشت تلفن اومد . سویی: انتخاب باتوعه از هوسوک دور میشی یا دوستاتمیمیرن . حلقه اشکدور چشمام جمع شد + باشه ازش دور میشم و زد زیر خنده و گفت : انتخاب خوبی بود دوستات تو جاده اصلی هستن . سریع زنگزدم به هان و بهش گفتم قضیه رو اونم رفت دنبالشون آجوما برای شام صدام زد رفتم سر میز که هوسوکهم بود غذامتموم شد میخواستمبرم که _ برو تو حیاط + برای چی _ گفتم برو . رفتمتو حیاط کههوسوک اومد _ هاری میخوام زندگیمون رو تغییر بدم + متوجه نمیشم _ میخوام با عشق و علاقه باهات برخورد کنم + خب منممیخوام بهت یه چیزی بگم من میخوام قرار دادی رو که با پرورشگاه بستی رو ببندی ما با هم فرق داریم من به غذا هایی که دوست داری حساسیت دارم رفتارمون فرق میکنه کلی اختلاف هست و من فردا میرم ببخشید اینم پرونده ی من . از کنارش رفتم _ تو بدون اجازه ی من هیچ جا نمیری . وایسادم اومد جلوم _ من هیچوقت پرونده رو نمیبندم + فردا بعد از ظهر ساعت پنچ پرورشگاه منتظرتون هستم و با دو رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم بی صدا گریه کردم انقدر گریه کرده بودم چشمام قرمز شده بود رفتمسمت دستشویی به صورتم آب زدم + کار درست رو انجام دادی هاری گریه ات برای چیه اون فقط منو تو سویی میبینه احتمالا اون عکس هم عکس سویی هس الانم اعترافش از علاقه ی به خود واقعیت نبود ساکم رو جمع کردم همه ی اون لباس هایی که برام گرفته آه نه برای سویی گرفته بود رو برنداشتم فقط کتاب هامو برداشتم لباس هامو که همون روز اولی سوزوند فقط یه لباس داشتم که اونم به هانگفتم برام بفرسته که تنمه ساک رو برداشتم رفتم سمت در گذاشتمش به سمت آجوما کهبا تعجب بهمنگام میکرد رفتم + آجوما از اینکه این یک سال مواظبم بودید ازتون ممنونم خیلی ممنونم میخوام اینجا رو ترککنم .آجوما: دخترم کجا میخوای بری + پیش هان . آجوما: جلوت رونمیگیرم خدا به همراهت. با گریه بغلش کردم ٪ بهتر بری دیگه نیای + دم آخری هم دیوونه اید نچ نچ نچ . نامجون: هاریمطمئنی + بله خداحافظ پسرا این یک سال شما هم خیلی با من مهربون بودید تک تکشون رو بغل کردم :) (من بگل اعضا میخوام نمیدونم شخیصت داستانه ولی خب به هاری حسودیم شد~_~) ساکموبرداشتم حتی برای خداحافظی نیومد الان دیگه بر میگرده پیش سویی و به خودش میاد سوار ماشین شدمسمت ساختمونی که هان برامون گرفته بود در رو باز کردم دخترا رو دیدم و رفتمتو بغلشون گریه کردم £ از دست رف ¥ هیششش آروم باش.........+ بچه ها میخوام فراموشش کنم £ کار خوبی میکنی ¥ باید بری حال و هوات کمی عوض شه + بیاید با سارام و هانهماهنگکنیم
.......
صداش از پشت تلفن اومد . سویی: انتخاب باتوعه از هوسوک دور میشی یا دوستاتمیمیرن . حلقه اشکدور چشمام جمع شد + باشه ازش دور میشم و زد زیر خنده و گفت : انتخاب خوبی بود دوستات تو جاده اصلی هستن . سریع زنگزدم به هان و بهش گفتم قضیه رو اونم رفت دنبالشون آجوما برای شام صدام زد رفتم سر میز که هوسوکهم بود غذامتموم شد میخواستمبرم که _ برو تو حیاط + برای چی _ گفتم برو . رفتمتو حیاط کههوسوک اومد _ هاری میخوام زندگیمون رو تغییر بدم + متوجه نمیشم _ میخوام با عشق و علاقه باهات برخورد کنم + خب منممیخوام بهت یه چیزی بگم من میخوام قرار دادی رو که با پرورشگاه بستی رو ببندی ما با هم فرق داریم من به غذا هایی که دوست داری حساسیت دارم رفتارمون فرق میکنه کلی اختلاف هست و من فردا میرم ببخشید اینم پرونده ی من . از کنارش رفتم _ تو بدون اجازه ی من هیچ جا نمیری . وایسادم اومد جلوم _ من هیچوقت پرونده رو نمیبندم + فردا بعد از ظهر ساعت پنچ پرورشگاه منتظرتون هستم و با دو رفتم تو اتاقم و نشستم رو تختم بی صدا گریه کردم انقدر گریه کرده بودم چشمام قرمز شده بود رفتمسمت دستشویی به صورتم آب زدم + کار درست رو انجام دادی هاری گریه ات برای چیه اون فقط منو تو سویی میبینه احتمالا اون عکس هم عکس سویی هس الانم اعترافش از علاقه ی به خود واقعیت نبود ساکم رو جمع کردم همه ی اون لباس هایی که برام گرفته آه نه برای سویی گرفته بود رو برنداشتم فقط کتاب هامو برداشتم لباس هامو که همون روز اولی سوزوند فقط یه لباس داشتم که اونم به هانگفتم برام بفرسته که تنمه ساک رو برداشتم رفتم سمت در گذاشتمش به سمت آجوما کهبا تعجب بهمنگام میکرد رفتم + آجوما از اینکه این یک سال مواظبم بودید ازتون ممنونم خیلی ممنونم میخوام اینجا رو ترککنم .آجوما: دخترم کجا میخوای بری + پیش هان . آجوما: جلوت رونمیگیرم خدا به همراهت. با گریه بغلش کردم ٪ بهتر بری دیگه نیای + دم آخری هم دیوونه اید نچ نچ نچ . نامجون: هاریمطمئنی + بله خداحافظ پسرا این یک سال شما هم خیلی با من مهربون بودید تک تکشون رو بغل کردم :) (من بگل اعضا میخوام نمیدونم شخیصت داستانه ولی خب به هاری حسودیم شد~_~) ساکموبرداشتم حتی برای خداحافظی نیومد الان دیگه بر میگرده پیش سویی و به خودش میاد سوار ماشین شدمسمت ساختمونی که هان برامون گرفته بود در رو باز کردم دخترا رو دیدم و رفتمتو بغلشون گریه کردم £ از دست رف ¥ هیششش آروم باش.........+ بچه ها میخوام فراموشش کنم £ کار خوبی میکنی ¥ باید بری حال و هوات کمی عوض شه + بیاید با سارام و هانهماهنگکنیم
.......
۴۴.۹k
۲۹ مرداد ۱۴۰۱