دشمنی در نقاب دوست ۱۴
پ/آ: سلام خوبی آبجی کوچولو ؟
خ/پ/آ:هی داداش من دیگه مادربزرگم
پ/آ:ولی هنوزم برای من خواهر کوچولومی خب چیزی شده بود که گفته بودی بیاییم اینجا ؟
خ/پ/آ:خب این دفتر
پ/آ:این چیه؟
خ/پ/آ: این دفتر خاطرات کسی هست که من با خوندش عاشق شدم با اینکه خیلی وقته که فوت شده ولی دقیق نمیدونم اینو امروز نوه کوچیکم که برای دیدن آیسودا رفته بود خونهی جونگاین پیدا کرد بیرون داخل حیاط که یک اتاق بود و گفت که وقتی وارد اونجا شد و یکمی راه رفت رسید به پنجره و از پشت پنجره درختی دید که براش جالب بود و وقتی که دور اون درخت میچرخید یکم گِل نظرش و جلب کرد و همون جا شروع به کندن کرد واین دفتر و اونجا پیدا
همینطور که پدر آیسودا صفحهها رو ورق یک عکسی رسید و خوب نگاه کرد دوتا پسر و یک دختر وسط اونا بود دختره آیسودا دختر خودش و اون یکی هم جونگاین و اون یکی و درست نمیشناخت ولی به چشماش خیلی آشنا بود و بعد یکم حرف زدن با خواهرش و بعد رفت خونه رسید خونه و رفت روی کاناپه نشست و از صفحه اول شروع به خواندن کرد :
سلام دفتر خاطرات گل من من تهیونگ هستم من امروز میخوام درباره دختری که همسایه ما هست صحبت کنم ما تازه به این محل اومدیم و یکی از همسایه ما دختر داره و خیلی گوگوله ب قول مامانو بابام از جوونیشون میگفتن این عشقه دوست دارم باهاش دوست بشم و وقتی بزرگ شدیم باهاش ازدواج کنم
پدر آیسودا یک صفحه دیگه هم ورق زد با اینکه دفتر کوچیکی بود ولی نوشتههام کوچیک بود و باغیش و خوند :
امروز آیسودا خیلی خوشکل شده بود و خیلی خوشحال بود آخه یک پسره دیگه هم اومده بود همسایهی اونا شده بود و آیسودا به پسره فک کنم حسی داشته باشه ولی چرا اون که گفته بود منو دوست داره چی شد پس یعنی برای اینکه من بهش نگفتم ؟
همین جوری ورق میزد و خوند و خوند تا رسید به اون روز دانشگاه که آیسودا و تهیونگ باهم آشناشده بودن و تهیونگ از اون روز ها نوشته بود
چند ماه هست با آیسودا دوستم نه دوست نه اون الان دوستدخترم هست و امروز قرار بریم جنگل حالا بعد اینکه اومد بازم مینویسم
آخر دفتر بود که صفحه آخرش و یکی دیگه نوشته بود بالاش نوشته بود جونگاین
جونگاین : سلام دفتر خاطرات تهیونگ میخواستم بگم که حالا که میخوام تو و برا همیشه دفن کنم پس مینویسم واقعیت تهیونگ الان کنارمه و اون بازم مسجمس از وقتی که آیسودا و با دستهای خودم کشتم با همون شمشیری که از خاندان ما هست ولی دیگه هیچ وقت زنده نمیشه من که دلم خیلی برای آیسودا تنگ شده
خب دیگه تو هم که همش با این دست خط کچ و ولج تهیونگ پر شدی بابای دفتر خاطرات تهیونگگگ
پدر آیسودا اشکهاشو پاک کرد
پ/آ: دیگه نمیزارم آیسودا با تو قرار بزاره (عصبانی)
(پایان فلش بک)
داخل ذهن پدر آیسودا فقط یک چیز بود اون نوشتهای که تهیونگ نوشته بود :آیسودا میخوام هر وقت که به دنیا میایم و میایی بازم برای همدیگه باشیم
تهیونگ
تهیونگ :تهیونگ باهوش تو خسته نمیشی که اینجا نیشستی و در خواب عمیقی ؟ احمق (خنده )
بلند شد و
خ/پ/آ:هی داداش من دیگه مادربزرگم
پ/آ:ولی هنوزم برای من خواهر کوچولومی خب چیزی شده بود که گفته بودی بیاییم اینجا ؟
خ/پ/آ:خب این دفتر
پ/آ:این چیه؟
خ/پ/آ: این دفتر خاطرات کسی هست که من با خوندش عاشق شدم با اینکه خیلی وقته که فوت شده ولی دقیق نمیدونم اینو امروز نوه کوچیکم که برای دیدن آیسودا رفته بود خونهی جونگاین پیدا کرد بیرون داخل حیاط که یک اتاق بود و گفت که وقتی وارد اونجا شد و یکمی راه رفت رسید به پنجره و از پشت پنجره درختی دید که براش جالب بود و وقتی که دور اون درخت میچرخید یکم گِل نظرش و جلب کرد و همون جا شروع به کندن کرد واین دفتر و اونجا پیدا
همینطور که پدر آیسودا صفحهها رو ورق یک عکسی رسید و خوب نگاه کرد دوتا پسر و یک دختر وسط اونا بود دختره آیسودا دختر خودش و اون یکی هم جونگاین و اون یکی و درست نمیشناخت ولی به چشماش خیلی آشنا بود و بعد یکم حرف زدن با خواهرش و بعد رفت خونه رسید خونه و رفت روی کاناپه نشست و از صفحه اول شروع به خواندن کرد :
سلام دفتر خاطرات گل من من تهیونگ هستم من امروز میخوام درباره دختری که همسایه ما هست صحبت کنم ما تازه به این محل اومدیم و یکی از همسایه ما دختر داره و خیلی گوگوله ب قول مامانو بابام از جوونیشون میگفتن این عشقه دوست دارم باهاش دوست بشم و وقتی بزرگ شدیم باهاش ازدواج کنم
پدر آیسودا یک صفحه دیگه هم ورق زد با اینکه دفتر کوچیکی بود ولی نوشتههام کوچیک بود و باغیش و خوند :
امروز آیسودا خیلی خوشکل شده بود و خیلی خوشحال بود آخه یک پسره دیگه هم اومده بود همسایهی اونا شده بود و آیسودا به پسره فک کنم حسی داشته باشه ولی چرا اون که گفته بود منو دوست داره چی شد پس یعنی برای اینکه من بهش نگفتم ؟
همین جوری ورق میزد و خوند و خوند تا رسید به اون روز دانشگاه که آیسودا و تهیونگ باهم آشناشده بودن و تهیونگ از اون روز ها نوشته بود
چند ماه هست با آیسودا دوستم نه دوست نه اون الان دوستدخترم هست و امروز قرار بریم جنگل حالا بعد اینکه اومد بازم مینویسم
آخر دفتر بود که صفحه آخرش و یکی دیگه نوشته بود بالاش نوشته بود جونگاین
جونگاین : سلام دفتر خاطرات تهیونگ میخواستم بگم که حالا که میخوام تو و برا همیشه دفن کنم پس مینویسم واقعیت تهیونگ الان کنارمه و اون بازم مسجمس از وقتی که آیسودا و با دستهای خودم کشتم با همون شمشیری که از خاندان ما هست ولی دیگه هیچ وقت زنده نمیشه من که دلم خیلی برای آیسودا تنگ شده
خب دیگه تو هم که همش با این دست خط کچ و ولج تهیونگ پر شدی بابای دفتر خاطرات تهیونگگگ
پدر آیسودا اشکهاشو پاک کرد
پ/آ: دیگه نمیزارم آیسودا با تو قرار بزاره (عصبانی)
(پایان فلش بک)
داخل ذهن پدر آیسودا فقط یک چیز بود اون نوشتهای که تهیونگ نوشته بود :آیسودا میخوام هر وقت که به دنیا میایم و میایی بازم برای همدیگه باشیم
تهیونگ
تهیونگ :تهیونگ باهوش تو خسته نمیشی که اینجا نیشستی و در خواب عمیقی ؟ احمق (خنده )
بلند شد و
۵.۶k
۱۹ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.