𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐂𝐫𝐢𝐦𝐢𝐧𝐚𝐥 [جنایتکار]
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟒
از جام بلند شدم و رفتم سمت پله ها ..... وارد اتاق شدم که با تن بی چون ات که مثل یه تکه گوشت روی تخت خوابیده بود و از بس که گریه کرده بود و هیچی لب نزده بود رنگش مثل گچ شده بود......... براید استایل بغلش کردم ..... قبلا همه وسایل رو جمع کرده بودم ...... رفتن از خونه ای که توش بزرگ شده بودم و بزرگ شدن پسرم رو دیده بودم واقعا سخته اما دیگه اینجا جای من نبود ..... نباید اینجا میموندم چون اونوقت هم خودم هم ات نابود می شدیم ...... از درون شکسته بودیم احتیاج داشتیم که نفس بکشیم ......... قدم هام رو تند کردم و آخرین پله خونه رو گذروندم ..... یه نگاه به کل خونه انداختم ..... توی ذهنم تمام خاطرات تائه هیونگ ... شیطنتاش و بازی گوشی هاش ...... خندیدن هاش حتی گریه کردناش و بهونه گرفتناش از جلوی چشمم مثل یه سریال رد شد...... دیگه قطرات اشکی که از چشمم میومد دست خودم نبود .. ات رو محکم به آغوش گرفتم و سرش رو که به شونه هام تکیه داده بودم بوسیدم و از خونه بیرون اومدم برای آخرین بار به خونه نگاه کردم و سوار ماشین شدم ................
سه سال بعد
تهیونگ ویو
بعد از یک روز سخت کاری و با خستگی کلید در خونه رو چرخوندم و وارد شدم که بوی غذا مستم کرد........ وارد خونه شدم و با دیدن ات که پشت به من داشت توی اشپزخونه آشپزی میکرد و حتی لباس کارش رو در نیاورده بود ناخداگاه لبخندی زدم ....... رفتم جلو از پشت محکم به آغوش گرفتمش.........
ات: خسته نباشی .... خوش اومدی
ته :بعد دیدن پرنسسم دیگه خسته نیستم......
ات: برو لباسات رو عوض کن و دست و صورتت رو بشور تا غذا رو بکشم..........
ته: چشم قربان........
ته :(همونطور که به صورتم آب میزدم لحظه ای توی اینه به خودم خیره شدم........ سه سال پیش با چه حالی به لندن اومدیم ..... این خونه ای که توش سه ساله زندگی میکنیم رو کسی ازش خبر نداشت ... یه خونه کوچک دو خوابه که فقط برای تنهایی های خودم خریده بودم و الان شد خونه آرامش بخش من و هم ا.ت......... توی این سه سال ات تازه چند
وقته سرپا شده و دیگه شبا گریه نمی کنه و کابوس نمی بینه ...... زمان سختی بود اما بالاخره تموم شد...... الان هر دومون کار میکنیم ...... من توی یه شرکت مهندسم و ات هم توی تیمارستان روان پزشک ..... هر دو تونستیم خودمون رو جمع کنیم ....... اما هیچ وقت پسرم برنگشت پیشمون ....... هیچ وقت جنازش پیدا نشد ....... جانگ کوک هم هیچ وقت پیدا نشد حتی گروه مافیاییش یک سال پیش از بین رفت ..... خیلی ها میگفتن خودکشی کرده اما در حقیقت هیچ کس نمیدونه چه اتفاقی براش افتاده ......
𝐒𝐞𝐚𝐬𝐨𝐧 𝟐
𝐏𝐚𝐫𝐭 𝟒𝟒
از جام بلند شدم و رفتم سمت پله ها ..... وارد اتاق شدم که با تن بی چون ات که مثل یه تکه گوشت روی تخت خوابیده بود و از بس که گریه کرده بود و هیچی لب نزده بود رنگش مثل گچ شده بود......... براید استایل بغلش کردم ..... قبلا همه وسایل رو جمع کرده بودم ...... رفتن از خونه ای که توش بزرگ شده بودم و بزرگ شدن پسرم رو دیده بودم واقعا سخته اما دیگه اینجا جای من نبود ..... نباید اینجا میموندم چون اونوقت هم خودم هم ات نابود می شدیم ...... از درون شکسته بودیم احتیاج داشتیم که نفس بکشیم ......... قدم هام رو تند کردم و آخرین پله خونه رو گذروندم ..... یه نگاه به کل خونه انداختم ..... توی ذهنم تمام خاطرات تائه هیونگ ... شیطنتاش و بازی گوشی هاش ...... خندیدن هاش حتی گریه کردناش و بهونه گرفتناش از جلوی چشمم مثل یه سریال رد شد...... دیگه قطرات اشکی که از چشمم میومد دست خودم نبود .. ات رو محکم به آغوش گرفتم و سرش رو که به شونه هام تکیه داده بودم بوسیدم و از خونه بیرون اومدم برای آخرین بار به خونه نگاه کردم و سوار ماشین شدم ................
سه سال بعد
تهیونگ ویو
بعد از یک روز سخت کاری و با خستگی کلید در خونه رو چرخوندم و وارد شدم که بوی غذا مستم کرد........ وارد خونه شدم و با دیدن ات که پشت به من داشت توی اشپزخونه آشپزی میکرد و حتی لباس کارش رو در نیاورده بود ناخداگاه لبخندی زدم ....... رفتم جلو از پشت محکم به آغوش گرفتمش.........
ات: خسته نباشی .... خوش اومدی
ته :بعد دیدن پرنسسم دیگه خسته نیستم......
ات: برو لباسات رو عوض کن و دست و صورتت رو بشور تا غذا رو بکشم..........
ته: چشم قربان........
ته :(همونطور که به صورتم آب میزدم لحظه ای توی اینه به خودم خیره شدم........ سه سال پیش با چه حالی به لندن اومدیم ..... این خونه ای که توش سه ساله زندگی میکنیم رو کسی ازش خبر نداشت ... یه خونه کوچک دو خوابه که فقط برای تنهایی های خودم خریده بودم و الان شد خونه آرامش بخش من و هم ا.ت......... توی این سه سال ات تازه چند
وقته سرپا شده و دیگه شبا گریه نمی کنه و کابوس نمی بینه ...... زمان سختی بود اما بالاخره تموم شد...... الان هر دومون کار میکنیم ...... من توی یه شرکت مهندسم و ات هم توی تیمارستان روان پزشک ..... هر دو تونستیم خودمون رو جمع کنیم ....... اما هیچ وقت پسرم برنگشت پیشمون ....... هیچ وقت جنازش پیدا نشد ....... جانگ کوک هم هیچ وقت پیدا نشد حتی گروه مافیاییش یک سال پیش از بین رفت ..... خیلی ها میگفتن خودکشی کرده اما در حقیقت هیچ کس نمیدونه چه اتفاقی براش افتاده ......
۲۴.۰k
۲۰ مهر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.