part ¹⁶🐨🍂
با اینکه چند باری فقط از دور دیده بودمت... اون روز فقط قرار بود نجاتت بدم و برم پی زندگیم! اما برق توی نگاهت.... چشمای مظلومت... تمام حرکاتت باعث شد وقتی برگشتم خونه یه لحظه فکرت از سرم خارج نشه... نمیدونستم چم شده... فقط دوست داشتم دوباره بینمت... با خودم گفتم فردا به بهونه پرسیدن حالش میرم سراغش... همینم شد اما وقتی فهمیدم مادرت چه شرایطی داره بازم انگار قلبم میگفت باید بهت کمک کنم! کم کم به خودم اومدم و دیدم وابسته دختری شدم که به شر و شیطون بودن معروف بود.... خدا میدونه اون موقع که میدویدی و زمین میخوردی چقدر دلم میخواست تیکه تیکه ات کنم
هه ری « *خنده.... راستش با دیدن چهره حرصیت عجیب دلم میخواست دوباره و دوباره خودم رو بندازم زمین تا با نگرانی نگاهم کنی و کلی دعوام کنی! بعد از اینکه مادرم رفت خیلی تنها شدم... دیگه کسی نبود نگرانم بشه... دیگه تو رو نداشتم.... سخت بود اما... اما گذشت
نامجون « هه ری میدونم پدرم قاتله مادرته اما من
هه ری « حساب تو از بقیه جداست نام! تو برام با همه فرق داری... بخوامم نمیتونم جایگزینی برات پیدا کنم
نامجون « پس اون جوجه ای که توی اتاق خوابه چی میگه؟
هه ری « خب.. جیمین....
جیمین « *با چشمای پف کرده و خوابالو میاد توی پذیرایی.... عه ؟ آشتی کردین؟ ساعت چنده؟ *درحال آب خوردن
نامجون « ساعت چهار صبحه!
هه ری « با این حرف نامجون آب پرید توی گلوی جیمین و نزدیک بود خفه بشه! با عجله رفتم سمتش و کمرش رو ماساژ دادم تا بهتر شد
جیمین « هیونگ میدونم حسودیت شده ولی میخواستی منو بکشی؟
هه ری « هی... هیونگ؟
نامجون « این مغز فندوقی و خواهرش پسر و دختر خاله های منن
هه ری « برگام ...
نامجون « اما خانمی خودت خوب میدونی خوشم نمیاد به پسر دیگه ای نزدیک بشی
جیمین « حالا خوبه تا دیروز به خون هم تشنه بودن... بشکنه این دست که نمک نداره...
هه ری « آممم... ببخشید جیمینا... معذرت میخوام
*رگباری در زدن
جیمین « ابلفضل این موقع صبح کیه؟
هه ری « میرم در رو باز کنم
نامجون « خطرناکه بزار من برم
هه ری « اگه ببیننت شر میشه ... پالتوی خزم رو پوشیدم و رفتم دم در... کیه؟
رز « هه ری پدرصگ در رو باز کنننننن
هه ری « ن... نام... جی.. جیمین رز اینجاست
جیمین « *خودش ریخت برگاش موند
نامجون « این موقع صبح؟
هه ری « برین قایم شید تروخدااااا
هه ری « *خنده.... راستش با دیدن چهره حرصیت عجیب دلم میخواست دوباره و دوباره خودم رو بندازم زمین تا با نگرانی نگاهم کنی و کلی دعوام کنی! بعد از اینکه مادرم رفت خیلی تنها شدم... دیگه کسی نبود نگرانم بشه... دیگه تو رو نداشتم.... سخت بود اما... اما گذشت
نامجون « هه ری میدونم پدرم قاتله مادرته اما من
هه ری « حساب تو از بقیه جداست نام! تو برام با همه فرق داری... بخوامم نمیتونم جایگزینی برات پیدا کنم
نامجون « پس اون جوجه ای که توی اتاق خوابه چی میگه؟
هه ری « خب.. جیمین....
جیمین « *با چشمای پف کرده و خوابالو میاد توی پذیرایی.... عه ؟ آشتی کردین؟ ساعت چنده؟ *درحال آب خوردن
نامجون « ساعت چهار صبحه!
هه ری « با این حرف نامجون آب پرید توی گلوی جیمین و نزدیک بود خفه بشه! با عجله رفتم سمتش و کمرش رو ماساژ دادم تا بهتر شد
جیمین « هیونگ میدونم حسودیت شده ولی میخواستی منو بکشی؟
هه ری « هی... هیونگ؟
نامجون « این مغز فندوقی و خواهرش پسر و دختر خاله های منن
هه ری « برگام ...
نامجون « اما خانمی خودت خوب میدونی خوشم نمیاد به پسر دیگه ای نزدیک بشی
جیمین « حالا خوبه تا دیروز به خون هم تشنه بودن... بشکنه این دست که نمک نداره...
هه ری « آممم... ببخشید جیمینا... معذرت میخوام
*رگباری در زدن
جیمین « ابلفضل این موقع صبح کیه؟
هه ری « میرم در رو باز کنم
نامجون « خطرناکه بزار من برم
هه ری « اگه ببیننت شر میشه ... پالتوی خزم رو پوشیدم و رفتم دم در... کیه؟
رز « هه ری پدرصگ در رو باز کنننننن
هه ری « ن... نام... جی.. جیمین رز اینجاست
جیمین « *خودش ریخت برگاش موند
نامجون « این موقع صبح؟
هه ری « برین قایم شید تروخدااااا
۱۸۶.۳k
۰۴ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.