گل رز♔
گل رز♔
#پارت37
{پارت پایانی}
از زبان دازای]
چویا!!!
با صدای بلندی صداش زدم: چویا!
سرشو سمتم برگردوند ـو با دیدنش جا خوردم.
دندونای نیش ـش بیرون زده بودن ـو پوزخند ـه بزرگی زده بود ـو مردمک ـه چشمش ریز شده بود.
بدون ـه توجه به حرفی که زدم جلو رفت.
سمتش دوییدم ـو خواستم دستشو بگیرم که با بخار ـه داغی که داشت ازش بیرون میومد دست ـمو عقب کشیدم.
به طوری اون بخار داغ بود که احساس میکردم دستم از جاش کنده شده.
با چشم ـم سمت ـه جایی که داشت میرفت ـو دنبال کردم.
پدر!
داشت سمت ـه پدر که از حال رفته بود ـو نیمی از صورتش سوخته بود میرفت.
چاقویی به طرز ـه عجیبی از ناکجا اباد تو دستای چویا ظاهر شد.
خواستم جلوشو بگیرم ولی همون موقع یه درخت درست سد ـه راهم افتاد.
دور ـو برم اتیش بود نمیتونستم رد شم.
با تعجب بهشون نگاه کردم.
پدر پاشو... پاشو!
داد زدم: چویا میخوای چیکار کنی؟
جواب ـه سوالمو نداد، بدجوری بهم ریختم.
وقتی نزدیک ـه پدر شد یه لگد به کمرش زد ـو با پوزخند گفت: قراره بلایی که این همه سال سر ـه پدرم اوردی، سرت بیارم.
رو زانوهاش خم شد ـو چاقو ـرو تو شونه هاش فرو کرد که باعث شد دستام ـو مشت کنم.
پدرم کم کم چشماشو باز کرد ـو با دردی که حس کرد به خودش پیچید.
چویا لگد ـه دیگه ای هم به پدر زد ـو چاقو رو به پهلو هاش زد.
با عجله دنبال ـه جایی گشتم که بتونم جلوشو بگیرم.
خودشه!
سریع از اونجایی که پیدا کرده بودم رفتم ـو داد زدم: چویا بسه تمومش کن!!!
میخواست یه ضربه ی چاقو دیگه بزنه که دستمو تو جیبم کردم ـو چاقویی که پیشم بود ـو در اوردم.
چاقو ـرو تو پهلوش فرو کردم ـو داد زدم زدم: چویا بسه دیگه!!!
چاقو از دستش افتاد ـو روی پاهاش فرود اومد.
معذرت میخوام، معذرت میخوام!
پدرمو بلند کردم ـو خواستم ببرمش که چندتا سرباز ریختن رو سرم ـو پدر ـو ازم گرفتن.
یکی از اونا گفت: اونا پسر کیه سرورم؟ لازم ـه که اونو هم همراه ـه خودمون ببریم؟
به چویا نگاه کردم ـو با عصبانیت گفتم: نه لازم نیست، فقط از اینجا ببریتش لازم نیست دستگیرش کنید.
یکی از سربازا سری تکون داد ـو سمت ـه چویا رفت.
پدر لطفا دَووم بیار.
[علامت ـه سخن های دازای* علامت ـه سخن ـه چویا"
(هرکدوم تو ذهن ـه خودشون)]
یک هفته پس از این اتش سوزی}
از زبان راوی]
_امروز، این مراسم به مناسبت ـه تاج گذاری برای نشستن ـه تاج ـو تخت ـه پادشاه ـه جدید برگزار شده!
*ازت معذرت میخوام!
"ازت متنفرم!!
*از کاری که کردم پشیمونم ، معذرت میخوام.
"کاری میکنم بخاطر ـه کاری که کردی سخت پشیمون بشی!
* " ازت متنفرم... دازای اوسامو!
_پادشاه ـه جدید ـه سرزمین ـه پلیدی...
_ناکاهارا چویا!
این داستان ادامه دارد...
#پارت37
{پارت پایانی}
از زبان دازای]
چویا!!!
با صدای بلندی صداش زدم: چویا!
سرشو سمتم برگردوند ـو با دیدنش جا خوردم.
دندونای نیش ـش بیرون زده بودن ـو پوزخند ـه بزرگی زده بود ـو مردمک ـه چشمش ریز شده بود.
بدون ـه توجه به حرفی که زدم جلو رفت.
سمتش دوییدم ـو خواستم دستشو بگیرم که با بخار ـه داغی که داشت ازش بیرون میومد دست ـمو عقب کشیدم.
به طوری اون بخار داغ بود که احساس میکردم دستم از جاش کنده شده.
با چشم ـم سمت ـه جایی که داشت میرفت ـو دنبال کردم.
پدر!
داشت سمت ـه پدر که از حال رفته بود ـو نیمی از صورتش سوخته بود میرفت.
چاقویی به طرز ـه عجیبی از ناکجا اباد تو دستای چویا ظاهر شد.
خواستم جلوشو بگیرم ولی همون موقع یه درخت درست سد ـه راهم افتاد.
دور ـو برم اتیش بود نمیتونستم رد شم.
با تعجب بهشون نگاه کردم.
پدر پاشو... پاشو!
داد زدم: چویا میخوای چیکار کنی؟
جواب ـه سوالمو نداد، بدجوری بهم ریختم.
وقتی نزدیک ـه پدر شد یه لگد به کمرش زد ـو با پوزخند گفت: قراره بلایی که این همه سال سر ـه پدرم اوردی، سرت بیارم.
رو زانوهاش خم شد ـو چاقو ـرو تو شونه هاش فرو کرد که باعث شد دستام ـو مشت کنم.
پدرم کم کم چشماشو باز کرد ـو با دردی که حس کرد به خودش پیچید.
چویا لگد ـه دیگه ای هم به پدر زد ـو چاقو رو به پهلو هاش زد.
با عجله دنبال ـه جایی گشتم که بتونم جلوشو بگیرم.
خودشه!
سریع از اونجایی که پیدا کرده بودم رفتم ـو داد زدم: چویا بسه تمومش کن!!!
میخواست یه ضربه ی چاقو دیگه بزنه که دستمو تو جیبم کردم ـو چاقویی که پیشم بود ـو در اوردم.
چاقو ـرو تو پهلوش فرو کردم ـو داد زدم زدم: چویا بسه دیگه!!!
چاقو از دستش افتاد ـو روی پاهاش فرود اومد.
معذرت میخوام، معذرت میخوام!
پدرمو بلند کردم ـو خواستم ببرمش که چندتا سرباز ریختن رو سرم ـو پدر ـو ازم گرفتن.
یکی از اونا گفت: اونا پسر کیه سرورم؟ لازم ـه که اونو هم همراه ـه خودمون ببریم؟
به چویا نگاه کردم ـو با عصبانیت گفتم: نه لازم نیست، فقط از اینجا ببریتش لازم نیست دستگیرش کنید.
یکی از سربازا سری تکون داد ـو سمت ـه چویا رفت.
پدر لطفا دَووم بیار.
[علامت ـه سخن های دازای* علامت ـه سخن ـه چویا"
(هرکدوم تو ذهن ـه خودشون)]
یک هفته پس از این اتش سوزی}
از زبان راوی]
_امروز، این مراسم به مناسبت ـه تاج گذاری برای نشستن ـه تاج ـو تخت ـه پادشاه ـه جدید برگزار شده!
*ازت معذرت میخوام!
"ازت متنفرم!!
*از کاری که کردم پشیمونم ، معذرت میخوام.
"کاری میکنم بخاطر ـه کاری که کردی سخت پشیمون بشی!
* " ازت متنفرم... دازای اوسامو!
_پادشاه ـه جدید ـه سرزمین ـه پلیدی...
_ناکاهارا چویا!
این داستان ادامه دارد...
۱۶.۷k
۰۴ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.