فیک کوک ( اعتماد)پارت ۷۶
از زبان ا/ت
جونگ کوک گفت : هیچکس پاش رو توی این اتاق نمیزاره
همین که این جمله رو شنیدم از حموم در اومدم و بلند گفتم : تو کی هستی که واسه من تعیین تکلیف میکنه؟ هوم ؟
با غضب نگام کرد و گفت : تا الان فهمیدی کی هستم لازم به توضیح نیست
همه کم کم و آروم آروم از اتاق رفتن بیرون حتماً بخاطر اینکه ما تنها حرف بزنیم
اعصبی موهام رو دادم عقب و گفتم : من نمیتونم..نمیتونم اینجا رو تحمل کنم میخوام جایی باشم که تو نیستی
سردم بود در عین حال وقتی با گریه صحبت میکردم نفسم تنگ تر میشد
پوزخندی زد و گفت : کدوم گوری میخوای بری که من نباشم ؟ اصلا مگه جای هست که ا/ت باشه اما جونگ کوک نباشه ؟ ها ؟
در سکوت با اشک هایی که کنترلشون دست خودم نبود بهش خیره شدم که گفت : خودتم جوابی نداری..نمیزارم بری حتی خدا هم بیاد زمین هر جور شده ازت دست نمیکشم ا/ت
بدونه اینکه به حرفی که میخوام بزنم فکر کنم گفتم : الان تو..چه فرقی با پدرت داری ؟ من میخوام برم مادرتم میخواست بره که..
یهو داد زد و گفت : خفه شو ا/ت صداتو نشنوم
ترسیده بهش زل زدم اما بارم جرعت به خرج دادم و گفتم : واقعیته..نیست ؟ میخوای جلوی رفتنم رو بگیری بهم گفتی حتی اگر به قیمت جونم باشه
نا امیدانه به زمین خیره شدم و ادامه دادم : حداقل پدرت بخاطر عشقی که نسبت به مادرت داشت همچین کاری کرد ولی تو...
بازوم رو گرفت و کشیدم سمت خودش توی چند میلی متری هم بودیم که گفت : گفتم نمیخوام صدات رو بشنوم کیم ا/ت
با شدت ولم کرد که چند قدم عقب عقب رفتم
از اتاق خارج شد و بلافاصله جیسان اومد داخل نمیدونم منو توی چه حالی دید که بدو خودشو رسوند بهم و بغلم کرد موهام رو نوازش کرد و گفت : چیزی نیست آروم باش ا/ت
صدای خودشم از غم میلرزید اما به من امید های تو خالی میداد...
خواب به چشمم نمیومد از طرفی گرسنه بودم از طرفی نمیخواستم از اتاق در بیام
جیسان کنارم خوابیده بود آروم با سرگیجه هایی که برای ضعفم بود رفتم طبقه پایین..
یه لحظه چشمام سیاهی رفت که دستی دوره کمرم حلقه شد و مانع افتادنم شد
نگاهم رو دادم بهش جانگ شین بود با نگرانی گفت : خوبی ؟
گفتم : آ..آره خوبم
گفت : رنگت پریده چیزی خوردی ؟ البته که نخوردی
دستم رو گرفت و بردم سمت آشپزخونه از یخچال کیک و آبمیوه برداشت و گذاشت جلوم گرسنه بودم اما میل هم به خوردن چیزی نداشتم
یه تیکه کوچیک از کیک برداشتم و خوردم که جانگ شین گفت : ا/ت من یه فکری دارم اگر موافقت کنی
اصلا حوصله همچین چیزایی رو نداشتم
جونگ کوک گفت : هیچکس پاش رو توی این اتاق نمیزاره
همین که این جمله رو شنیدم از حموم در اومدم و بلند گفتم : تو کی هستی که واسه من تعیین تکلیف میکنه؟ هوم ؟
با غضب نگام کرد و گفت : تا الان فهمیدی کی هستم لازم به توضیح نیست
همه کم کم و آروم آروم از اتاق رفتن بیرون حتماً بخاطر اینکه ما تنها حرف بزنیم
اعصبی موهام رو دادم عقب و گفتم : من نمیتونم..نمیتونم اینجا رو تحمل کنم میخوام جایی باشم که تو نیستی
سردم بود در عین حال وقتی با گریه صحبت میکردم نفسم تنگ تر میشد
پوزخندی زد و گفت : کدوم گوری میخوای بری که من نباشم ؟ اصلا مگه جای هست که ا/ت باشه اما جونگ کوک نباشه ؟ ها ؟
در سکوت با اشک هایی که کنترلشون دست خودم نبود بهش خیره شدم که گفت : خودتم جوابی نداری..نمیزارم بری حتی خدا هم بیاد زمین هر جور شده ازت دست نمیکشم ا/ت
بدونه اینکه به حرفی که میخوام بزنم فکر کنم گفتم : الان تو..چه فرقی با پدرت داری ؟ من میخوام برم مادرتم میخواست بره که..
یهو داد زد و گفت : خفه شو ا/ت صداتو نشنوم
ترسیده بهش زل زدم اما بارم جرعت به خرج دادم و گفتم : واقعیته..نیست ؟ میخوای جلوی رفتنم رو بگیری بهم گفتی حتی اگر به قیمت جونم باشه
نا امیدانه به زمین خیره شدم و ادامه دادم : حداقل پدرت بخاطر عشقی که نسبت به مادرت داشت همچین کاری کرد ولی تو...
بازوم رو گرفت و کشیدم سمت خودش توی چند میلی متری هم بودیم که گفت : گفتم نمیخوام صدات رو بشنوم کیم ا/ت
با شدت ولم کرد که چند قدم عقب عقب رفتم
از اتاق خارج شد و بلافاصله جیسان اومد داخل نمیدونم منو توی چه حالی دید که بدو خودشو رسوند بهم و بغلم کرد موهام رو نوازش کرد و گفت : چیزی نیست آروم باش ا/ت
صدای خودشم از غم میلرزید اما به من امید های تو خالی میداد...
خواب به چشمم نمیومد از طرفی گرسنه بودم از طرفی نمیخواستم از اتاق در بیام
جیسان کنارم خوابیده بود آروم با سرگیجه هایی که برای ضعفم بود رفتم طبقه پایین..
یه لحظه چشمام سیاهی رفت که دستی دوره کمرم حلقه شد و مانع افتادنم شد
نگاهم رو دادم بهش جانگ شین بود با نگرانی گفت : خوبی ؟
گفتم : آ..آره خوبم
گفت : رنگت پریده چیزی خوردی ؟ البته که نخوردی
دستم رو گرفت و بردم سمت آشپزخونه از یخچال کیک و آبمیوه برداشت و گذاشت جلوم گرسنه بودم اما میل هم به خوردن چیزی نداشتم
یه تیکه کوچیک از کیک برداشتم و خوردم که جانگ شین گفت : ا/ت من یه فکری دارم اگر موافقت کنی
اصلا حوصله همچین چیزایی رو نداشتم
۱۷۴.۹k
۲۰ اردیبهشت ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۸۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.